درباره من

عکس من
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

عاشورای اشرف

قلب خورشید می تپید. سپاه شب شهر آفتاب را به گامهای کثیف خویش می آلود. آسمان در بهت و حیرت از خباثت و جنایتی که در شُرف وقوع بود، حیران و متحیّر می نگریست. فاجعه تمامی مرزهای قساوت را پشت سر گذاشته بود و می رفت تا با ثبت رکوردی تازه، خودی بنمایاند.
 ستاره ها یک به یک بر خاک فرو می افتادند و شکارچیان انسانیّت دستانِ پلید اهریمنی شان را به خون زیباترین کبوتران سپید، آغشته می کردند. زمان درمانده و وامانده، درجا زده بود. اسماعیل به قربانگاه می رفت با این تفاوت که اینبار شیطان کارد را از ابراهیم گرفته بود تا ناتمام کار خویش را به انجام برساند.
 تاریخ پیر عصازنان خود را به قتلگاه رسانده بود و انگشت به دهان، شقاوت و بیرحمی را در ابعادی تازه نظاره می نمود. خونِ خدا از خداگونه ترین پیکرهای روی زمین جاری بود و جنابِ تاریخ لرزان و متحیّر، واقعۀ شوم را در دفتر خویش یادداشت می نمود و با تمامی سنگدلی که ذاتی اوست، قادر به جلوگیری از فرو ریختنِ قطره های اشک خویش نبود. او به خاطر می آورد که در همین سرزمین پیشترها سراسیمه خود را در روز عاشورا به کربلا رسانیده بود و اسناد رذالت یزیدیان و شرافتِ تام و تمام حسینیّان را برای گم نشدن جنایت یزید در غبارهای غلیظ و تاریک زمان، لحظه به لحظه ثبت کرده بود.
 عاشورای اشرف اما از نوع دیگری رقم خورده بود. یک لشکر جرّار کثیف، سراپا مسلّح در مقابل زنان و مردانِ شجاعی که دستهاشان خالی خالی بود. جنابِ تاریخ در واقعۀ عاشورا دیده بود که حرامیان با وجود تمامی رذالتی که در ذات و در وجودشان موج می زد، حرمت حرم حسین را نگاه داشته بودند و ثبت کرده بود که زینب چگونه بارگاه یزید را لرزانده بود و پیام خون به ناحق ریختۀ برادر را به نسلهای آیندۀ بشریّت رسانیده بود. تاریخ می دانست و به دفعات تجربه کرده بود که کشتن ولو تا آخرین نفر، ضامن پیروزی نخواهد بود. چه شکستها که پس از پیروزیهای ظاهریِ ناجوانمردانه، نصیب فاتحانِ سرمستِ مغرور نشده و چه بی شمار کشتگانِ راه جوانمردی و حقیقت که شاهدانِ پیروزی را در آغوش نفشرده اند.
راستی! به کدامین جرم؟! به کدامین گناه؟! آه ای آزادی. چه خونها که در راه تو از آغازین روزهای حیات آدم بر این کرۀ خاکی بر زمین ریخته نشد و چه پیکرها که در زیر لهیب بی محابای تازیانه ها از هم گسسته نگردید. تاریخ پیر می داند که هرآنکس که سر در پی تو نهاد و به شوقت قدم در راه گذارد، از گزند هیچ تیر و تیغ و خار مغیلانی از جنس سرب و آهن و ملامت، جانِ سالم به در نبرد. تاریخ می داند که شهیدان راهِ عشق را با چرتکه اندازی و حساب و کتاب، سر و کاری نیست.
« عقل گوید شش جهت حدّست و بیرون راه نیست
 عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها»
و خدا می داند که تیر ملامت از زهرآگین ترین تیرهای کشنده، دردآورتر است. لشکر کثیف جرّار که وظیفۀ تاریخی خویش به پایان رسانده بود، باید راه خود می کشید و می رفت و اینبار نوبت سپاهی بود سیاه پوش و سیه روی که بر زخمهای خونچکان، نمکِ ملامت بپاشد و قلبهای تپنده برای آزادی را جریحه دار زخم زبانِ خویش نماید.
خدایا! تو بهتر از هر کس می دانی که یک مجاهد آنگونه می میرد که گویی در پی حیّ علی خیرالعمل، از چشمه های زلال عشق و معرفت  وضو ساخته و به دنبال قد قامت الصّلاه عشق، با قامتی بی شکست که به سرو طعنه می زند، در مقابل ذاتِ بی همتای تو و تنها تو، سر تعظیم فرو آورده است.  و تو خود می دانی که برای درک یک مجاهدِ راه خلق تو، باید مجاهد بود تا معنی ایثار و عبور از خویش و «چار تکبیر زدن یکسره بر هر چه که هست»   را به اتم وجه بتوان درک کرد و دریافت و هرآنکس که نمی تواند اینرا درک کند و بفهمد، چه احمقانه و رذیلانه بر پیکر پاک شهیدان عشق و وفا و صداقت، لگد می زند! شرمشان باد.« در نظر بازی ما بی خبران حیرانند».

 
از این پس شقاوت و بی رحمی را جملات و کلماتی دیگر باید برای توضیح و تفسیر که در بیانِ عمق فاجعه دست و پا بسته و نارسا و ناتوانند و در آن سوی، گذشت و ایثار و ایستادگی و مقاومت را که از آستانِ آسمان سرفرازتر و بالا بلندتر گردیده، باید که با بیانی تازه در ابعادی جدید، و به گونه یی دیگر تعریف و تفسیر نمود. چقدر کلمات حقیر می نمایند در وصف سروهای سرسبز آزادی در گلستانِ به خون نشستۀ اشرف. « هر چه گویم عشق را شرح و بیان...چون به عشق آیم خجل باشم از آن».
 یک طرف در حضیض ذلّت و درماندگی و سرافکندگی و در نقطۀ مقابل، شرافتمدانی در اوج شرف و سرفرازی، با شُکوه و بی تا و بی مثل و مانند.
به خدای مهربانی و عشق و زیبایی سوگند که در آن صبحگاه خونین که سپیده را به رگبار بستند و به دستان بی همتا و سخاوتمند عشق دستبند زدند، بذرهای آزادی در بطن زمین بارور شدند تا در فردایی که از پس و پشتِ این شب سیاه و تیرۀ دیجور، برخواهد آمد، همانند خوشه های گندم در تلالو درخشان خورشید صبحگاهی، سر از خاک برآورند و به برکت آفتابی که بر آن سرزمینِ سردِ شب زده، خواهد تابید، بشکفند و شکوفا گردند. قسم به خونهای پاکِ بر زمین ریخته که طلوعِ صبح صادق نزدیک است.
 
 
م. سروش
 
 
سپتامبر 2013 میلادی12
 
 
 

هیچ نظری موجود نیست: