درباره من

عکس من
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۲

سلّاخی وجدان در مسلخ حب و بغض


دکتر هزارخانی طیّ مصاحبه یی که اخیرا با سیمای آزادی انجام داد به نکتۀ بسیار ظریفی اشاره نمود. او در قسمتی از این مصاحبه  گفت: من ایرادهای بنی اسرائیلی را می گذارم کنار چون هر کسی می تونه با حب و بغض شخصیش، وجدان خودش رو هماهنگ بکنه.

در لغتنامۀ دهخدا وجدان به معانی مختلف آمده است. آنرا عبارت از نفس و قوای باطنه دانسته اند. در نزد صوفیّه این لغت برابر با حق است و در تداول فارسی زبانان به معنی انصاف و مروّت به کار گرفته می شود.

یادش بخیر قدیما که به هر طرف نگاه می کردیم. بر روی در و دیوار و پشت اتوبوسها و مینی بوسها و وانتها، جملۀ *وجدان تنها محکمه یی است که نیاز به قاضی ندارد* را می دیدیم و کلّی هم در دل تحسینش می کردیم که درون هر انسانی چیزی به ودیعه نهفته شده است که خودش یقۀ آدم را گاه و بیگاهِ خارج شدن از مدار عدل و انصاف می گیرد و فراتر از یک زنگ و آلارم، فقط به هشدار بسنده نمی کند و خود، عاملِ بازدارنده است تا انسان قبل از اینکه دیگران در موردش به قضاوت بنشینند خودش در جایگاه عالی یک قاضی عادل حکم خودش را صادر کند و البته خودش هم مجری حکم این قاضی باطنی و درونی بشود.


هیاهو برای هیچ
اخیرا و طیّ یک برنامۀ پخش زندۀ تلویزیونی در سیمای آزادی، انسانی زجر و رنج کشیده که آنگونه که از سخنانش برمی آمد، داغها در سوگ از دست دادن اعضای خانواده و آشنایان دور و نزدیک به دست حکومت سرکوب و کشتار بر دل و جان داشت، در لحظاتی که در حین سخنانش در اوج التهاب و ناراحتی قرار داشت، از عبارتی استفاده کرد که این عبارت، پس از مدتها ناگهان به سمع و نظر شاعری رسید و زمینه ساز هیاهو برای هیچ شد.

در این زمینه سوالاتی مطرح است. از جمله:

 آیا قصد گوینده از کلمۀ بند از بند گسستن، واقعا همان سلّاخی و قطعه قطعه کردن اجزاء بدن  است که جناب شاعر اندر باب توضیحِ معانیِ لغت به کار برده است و آنرا جهت شیرفهمتر کردنِ دیگران به عکسی که در آن میرغضب نقش اول را دارد نیز مزیّن نموده است؟

آیا ایشان واقعا نمی داند که بیان تشبیهی، مجازی و استعاری که در حوزۀ ادبیات و شعر هم فراوان به کار می روند، هر روز هزاران بار در محاورات روزمره نیز رد و بدل می شوند؟ عباراتی که  هم دارای ابهامند و هم چند پهلو و بنابراین معانی زیادی از این نوع کلمات و جملات، مستفاد می شوند و حافظ خداوندگار سخن نیز از استادان مطلق این فنون ادبی است؟ یک مثال در این زمینه:

بتی دارم که گِرد گل ز سنبل سایه بان دارد

بهار عارضش خطی به خونِ ارغوان دارد

 

بتی دارم: استعاره یی است از یار. یعنی رند شیراز یار خود را به بت تشبیه کرده  است.

گِرد گل: استعاره یی است از چهرۀ یار که مانند گل است.

ز سنبل سایه بان دارد: موی یار به سنبل تشبیه شده است. یعنی این مو سایبان چهرۀ زیبای یار است.

خب حالا مرتجعان و مفتی ها و زاهدان ریایی دوران حافظ که تعدادشان هم مثل این دورۀ تاریخ ما به شهادت تاریخ آن دوران کم نبوده است، باید هو و هیاهو راه بیندازند که حافظ بت پرست است و خودش اعتراف کرده که در خانه و خلوت خویش، بتی دارد که چنین و چنان است و سپس حکم صادر کنند که لسان الغیب بنا به اعتراف خودش، بت پرست است. متعاقبِ آن نیز شحنه ها و مشتی هوچی و فرصت طلب و عربده کش هم باید روانۀ خانۀ شاعر شیرین سخن ما بشوند و تا او بخواهد از الف استعاره چیزی توضیح دهد خانه اش به غارت رفته و سپس بر سرش آوار شود. امّا همگان می دانند که بت پرست خواندنِ حافظ همانقدر مسخره است که آن هوادار خون به دل در نقش میرغضب بخواهد کسی را سلّاخی کند.  

سوال دوم این است که آیا بند از بند مخالفین گسستن( به همان شکلی که توسط جلّاد در عکسِ کذایی نشان داده شده است) یعنی نسبتی که به آن هوادار و در ادامه به مجاهدین داده شده و به معنایی که در مورد آن دادِ سخن رفته است، از سوی آنان مسبوق به سابقه است؟ آیا این موضوع از این جهت بزرگنمایی و برجسته شده که چون قبلا آنها دست به ساطور برده و بند از بند مخالفانشان گسسته اند، باید هشدار داد و دیگران را هم به میدان کشید تا از موارد بعدی جلوگیری شود یا نه، فقط هیاهو برای هیچ است وبه نوعی داستان همان حب و بغض های شخصی که از قول دکتر هزارخانی در آغاز سخن آمده است؟!

همه می دانند که همین مجاهدین جاسوسهای رژیم را که در ارتش آزادیبخش و در زمان جنگ، شناسایی و دستگیر نموده بودند، با سلام و صلوات تحویل صلیب سرخ در عراق دادند تا برگردند و زیر عبای خامنه یی، برای توطئه یی دیگر آماده شوند. آیا این کاری است که تمامی ارتشهای در حال جنگ و حتی در زمان صلح با جاسوسان می کنند؟! اگر قرار بود کسی بند از بند بگسلد چه کسانی سزاوارتر از این موجودات خودفروخته؟ آنهم در آن در دل آن صحراهای تفتیده  و نه در قلب اروپا و آدمی که راست راست دارد برای خودش می گردد و با قلمی کردن خون و رنج شهیدان به نان و نوایی رسیده است.

می دانید و به خوبی هم می دانید که نه تنها آن هموطن رنجدیدۀ دردمند منظورش اینگونه که شما برایش هیاهو به راه انداخته اید نبوده و نیست، بلکه اینرا نیز می دانید که نه مجاهدین و نه هوادارانشان هرگز یک تلنگر هم به این موجودات متوهّمِ از اینجا رانده و در کارِ خویش مانده نخواهند زد. اگر غیر از این بود امروز آخوندها لانه های فساد و جاسوسی به نام سفارتخانۀ جمهوری اسلامی، در هیچ کشوری نداشتند. این بابا که جای خود دارد.

راستی! می دانید در طول همین مدّتی که این عبارت را پیراهن عثمان کرده اید و بر سر هر کوی و برزن و میدان داد و هوار راه انداخته اید و این هوار هوارتان هم توسط  دیگر سردمداران مبارزه و آزادی! رله و نشخوار شده، چند نفر در ایران تحتِ حاکمیّت آخوندها اعدام شده اند و در این مدّت شما یقۀ آنکه راست راست دارد اعدام می کند را رها کرده اید و چسبیده اید به دو کلمه حرف یک بنده خدایی که دلش از جنایتهای همان رژیم خون است؟! جهت اطّلاعتان و از آنجایی که حتما خیلی درگیر چسبیدن یقۀ محمّد از استرالیا بودید، باید عرض کنم که به گزارش کوردستان مدیا طیِ پنج روز سی و نُه نفر در ایران اعدام شده اند. همین خبرگزاری در ادامه آورده است که در ایران نزدیک به شش تا نُه میلیون معتاد وجود دارد. امّا انگار چسبیدن به مقولۀ بند از بند گسستن برایتان جذّبه های بیشتری دارد.

قبلا هم نوشته ام که هیچکس بی عیب و نقص نیست. آنکس که مدعی غیر از این باشد را باید تحویل دارالمجانین داد و یک مُهر *بسیار خطرناک* هم روی پیشانی اش کوبید. انتقاد اگر منطقی و راهگشا باشد را باید روی سر گذاشت و حلوا حلوا کرد. امّا اگر با حب و بغض و جاه طلبی و کینه و خودخواهی همراه باشد، به پشیزی نمی ارزد.

 

وزن سیاسی

..... در هر  حال مهم نیست و از کوزه همان برون تراود که در اوست. بجز این  اینروزها در پاسخ حرفهای منطقی منتقدین، و در جواب برخی نوشته های من و امثالهم که هنوز هم از سر دلسوزی و نه دشمنی است، در سایت محترم آفتابکاران با رگباری از مقالات شگفت روبرو می شوید، و میبینید که از خشتک هر مقاله ای، و حول و حوش نشیمنگاههای محترم و شریف و پخته و با تجربه و از <<بندهای مختلفه الف تا ی>> عبور کرده نویسندگان، چنان دودی به هوا برخاسته، که وقتی سایت را باز میکنی احساس می کنی به سرزمین کوههای آتشفشان پا گذاشته ای، ولی وقتی خوب دقت می کنی متوجه می شوی آتشفشانی در کار نیست! بل دود سوزش است که از درون شلوارهای قلم بدستانی دو زانو نشسته و یا برافراشته سرین و قلم بدست و خمشده بر کاغذ یا کامپیوتر، محررینی <<بی منطق>> و <<بیسواد>> و <<سطحی>> و <<بفرموده>>، که تاکید میکنم تمامشان صد گرم وزن سیاسی و اجتماعی ندارند، و بقول شاملو (شاملویی که خائن و بدتر از پاسدار خطابش نمودند) حتی ارزش آویختن اردنگی بر پوزه شان را ندارند، بخاطر عاجز بودن از دادن جواب درست به منتقدین برخاسته است.

اینها قسمتی از فرمایشات همان شاعریست که ترانه سرود بهار بزرگ را نوشته است. همو که قصیدۀ سنگسارش درست به اندازۀ فیلمهای ویدئویی که مجاهدین برای نشان دادن چهرۀ کریه سنگسار به خارج آورده و منتشر کردند، تکاندهنده و شوک آور است. همان کسی که خالق ترانۀ زیبای *بارون می باره* و *صبح روشنائی ها* با همکاری استادانِ مسلم موسیقی، شمس و طاهرزاده و هنرنمایی بی بدیل بانوی سفر کردۀ ما، مرضیه است. از این شعری هم که اخیرا نوشته و تقدیمش کرده به جناب ننگ نامه نویس می گذرم که مدّعی ادب و نزاکت، کلماتی به کار برده است که در نیمۀ راه، عطای خواندنش را به لقای آن بخشیدم و دست مریزاد که دقیقا شایسته و بایسته و سزاوارهمان کسی است که به او تقدیمش کرده است.

آنان که <وفا> به نامشان بود عجین

با صبح و سحر کلامشان بود قرین

افسوس که از قلّه به چاه افتادند

هرچند که شعرشان وزین بود و ثمین

 

امّا در خصوص صد گرم وزن سیاسی باید عرض کنم که برای نوشتن و منتشر کردن، آنهم در این دورانی که به یُمن پیشرفتهای تکنولوژی، هر انسانی می تواند تبدیل به یک خبرنگار شود و پخش خبر و خبرسازی را از انحصار مافیای بنگاه های خبرپراکنی در آورد، نیازی به وزن سیاسی نیست.

امروزه انسانهای کاملا عادّی با استفاده از موبایلها و اینترنت و وب سایتها و دیگر ابزار مدرن و پیشرفته، تبدیل به کارآمدترین و در عین حال سالمترین، خبرگزاریهای جهان شده اند. این حقِ مسلم را هیچکس، حتی دیکتاتوریهای مخوف و آدمکش نیز، نتوانسته اند از آنها سلب کنند.

 وزن سیاسی ارزانی کسانی که پس از ده سال زندان یا با کارنامۀ بیش از سی سال مبارزه و عضو مرکزیّت سازمان، حال و روزشان شده است این! نوشتن در دفاع از یک مقاومت که زمین و زمان دست به دست داده اند تا سدّ راهش شوند، فقط به دو چیز نیاز دارد. یک دانۀ ارزن را نصف کنید. به اندازۀ نصف آن شرف و نصف دیگرش وجدان. همین را آدم اگر داشته باشد، کفایت می کند.

 حالا بگذریم که در طرف وسمت وسوی شما البته وزنۀ سیاسی و اجتماعی آنقدر وزین است که آدم می ترسد این همه سنگینی هنگام راه رفتن بر کرۀ ارض، زمین را به تلاطم در آورده، کژ مژ کند و خدای ناکرده به لایۀ اوزون خسارتی غیرقابلِ جبران وارد نماید و یا کلّهم جر واجرش کند برود پی کارش.( البته جدّی نگیرید، مزاح بود. می ترسم فردا همین را مستمسک و دستمسک قرار دهید و تهمت سوراخ کردن لایۀ اوزون را هم به لیست بالا بلندتان اضافه نمائید)!.

خلاصه کنم. وزن سیاسی که از اعتبار همراهی با یک سازمان و مقاومت به دست آید و پس از آن صاحبش را از سرِ سنگینی بیش از حد، اینچنین کلّه پا نماید، نبودش هزاران بار بِه از بود. همان دانۀ ارزن را هزار قسمت کنید، شاید یک قسمتش وزن واقعی سیاسی، اجتماعی آدمهایی مثل من باشد که حکومت جهل و جنایت را برنمی تابند و خود را مدیون و مرهون کسانی می دانند که حتّی یک سنگ به سوی آنان پرتاب کرده باشد.

 

نبردِ دکتر مستعفی با پهلوان ملی و میهنی

دکتر مستعفی طی مقاله یی یقۀ پهلوان فیلابی را چسبیده است و می گوید:......از خود می پرسم آیا اصل جوانمردی حکم نمی کرد که دستکم یک نفر از این پانصد نفر(منظورش اعضای شوراست) نه رفیق قدیمی من هزارخانی که به تجربه می دانم این کاره نبوده، ولی دستکم یک <<پهلوان ملی>> به نیابت از جانب ما ندای مروّت بلند کند و جانب انصاف و عدالت بطلبد: متهمان غائب کجایند و دفاعیه آنها چیست.

چند پاراگراف آنورتر هم می افزایند: درد زیاد است، بر می گردم به استعفاء و واکنش آقای فیلابی. در 24 ساعت نخستین استعفای ما به بعد، ایشان حتی یک تلفن و پرس و جوی مستقل از من یا روحانی نکرد.

باز هم کمی آنطرفتر ادامه می دهند: آیا عقل و منطق مستقل هم ایجاب نمی کرد خود با افراد مستعفی صحبت کنند و به گوش خود دلائل اقدام و علل چنان <<نحوۀ استعفاء>> را بشنوند؟ آیا آقای فیلابی کوشیدند با من تماس بگیرند .........................ولی <<پهلوانی>> پهلوان فیلابی برای من این خیر را داشت که همکار سابق ام حتی زحمت یک تلفن و پرس و جو را به خود نداد و ... شوربختانه بر افترا امضاء گذاشت....

 

فرض کنیم که تمامی این انتظارات و توقّعات دکتر از پهلوان به جا و منطقی است. حالا آقای دکتر کلاه خودتان را قاضی کنید. وقتی شما از یکی از اعضای شورا اینگونه بخاطر عدم تماس تلفنی آنهم زمانی که دیگر همکار و حتی همرزم نیستید گلایه می کنید، یک شورا با بیش از پانصد نفرعضو حق ندارد از شما و آن یکی دوستتان این توقع ساده را داشته باشد که چرا مورد استعفاء را مستقیما با خود آنها و سر یک میز در میان نگذاشتید؟! مگر همین خودِ شما نبودید که در مراسم تحویل سال در اور کتابتان را رفتید و دو دستی تقدیم خانم رجوی کردید و کلّی هم مورد تکریم و احترام قرار گرفتید؟! اگر مجاهدین آنگونه که شما می گوئید هستند، تقدیم کتاب دیگر چه صیغه ای بود؟! از عقل و منطق مستقل سخن رانده اید. راحت می نوشتید عقل و منطق یکطرفه تا دیگر کسی از شما انتظار این عقل و منطق را در خصوص دوستان شورائی تان و وظایفی که به آنها ملتزم بودید، نداشته باشد.

 شما احترام یک شورای پانصد نفره را به هیچ گرفتید و با زیر پا گذاشتن همه پرنسیپها رفتید و قبل از اینکه آنها متوجه شوند، استعفایتان از جاهای دیگر و سایتهای معلوم الحال سر در آورد. حالا اینگونه به دوست سابقتان در شورا می تازید که چرا بعد از جدایی شما با آن شکل، با شما تماس نگرفته است؟ کاش روزی برسد که بشود وجدان را هم مثل قلب و کبد و کلیه، درمان کرد و یا پیوند زد. امّا ظاهرا بعضی ها وجدانشان را مثل آپاندیست کنده اند و انداخته اند دور.

 

جای دیگر در همان مقاله آورده اند که:

وای بر اخلاق پهلوانی! آخر به من چه که فلان کس به ایران می رود....و اصلا مگر ایران رفتن و آمدن دلیل بر وابستگی به وزارت اطّلاعات ولایت فقیه بوده است؟

امیدوارم که ایندفعه را اشتباه کرده باشم اما معمولا وقتی این کلمات و جملات وزین از مغز و قلم کسی تراوش می کند، معنایش این است که طرف فیلش یاد هندوستان کرده است و دارد برای سفر برنامه ریزی می کند.

کمی پائینتر هم اضافه کرده اند که:

گفته اند شرم صفتی انقلابی است و....راستش من به خاطر نوشته مذموم و امضاهای نسنجیده و ظالمانه آقای فیلابی و به احترام خاطره دوران طولانی همرزمی، برای ایشان احساس شرم می کنم!

 

آری. آقای سابقا عضو شورا. شرم صفتی انقلابی است که بعضی وقتها و در بعضی شرایط سربزنگاه غیبش می زند و می رود پی کارش. اینکه شما هم شرم را وصف کرده اید و هم احساسش را داشته اید خیلی خوب است امّا نکته اینجاست که آدرس را اشتباهی داده اید. نوشتۀ پهلوان نامدار ایرانزمین که قبل از مفتخر بودن به بازوبند پهلوانی  به جهت دفاع از حقوق مردمش، پهلوان عاشقان رهایی ایرانزمین است، عینِ افتخار و شرف است. شرم از آنِ کسانی است که بی دنده و ترمز بر انسانهای مبارزی می تازند که از یک سو زیر ضرب ارتجاعند و از سوی دیگر استعمار می خواهد سر به تنشان نباشد. که هر دو البته فعلا بور شده اند و از کِشته های خویش جز ذلت و سرافکندگی، برداشتی دیگر نکرده اند.

درود بر پهلوان نامدار میهنمان که در میدان مبارزه علیه جانیان وطن فروش، همانند یلی سرفراز محکم و استوار در میانۀ میدان ایستاده و تا پشت و پوزۀ دشمن را به خاک نمالد، از پای نخواهد نشست.  

یکبار دیگر حرفهای دکتر هزارخانی را در مصاحبه با سیمای آزادی با هم مرور می کنیم. این سخنان نغز که از زبان مردی سرد و گرم چشیده، بیان شده است به خوبی نشانگر این نکته است که بعضی ها عنان وجدان را به دست حب و بغضهای شخصی شان سپرده اند و بر اساس آنها می گویند و می نویسند و عمل می کنند.

(من ایرادهای بنی اسرائیلی را می گذارم کنار چون هر کسی می تونه با حب و بغض شخصیش، وجدان خودش رو هماهنگ بکنه).

 

 
 

آگوست سال 2013 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: