این شعرگونه را دو سال پیش روی همین وبلاگ منتشر کرده بودم. امّا چه می شود کرد که تا زمانی که حکومت بی شرم آخوندها بر سر کار است، می شود هر روز و هر لحظه و هر جا منتشرش کرد.
ساعت شش و چهل و پنج دقیقۀ بعد از ظهر
در لابلای صفحات روزنامۀ صبح
روبروی کاخ دادگستری، زنی شعله می کشید
تکرار مکرٌرات، درخواست طلاق
یا تقاضای حقٌ سرپرستی کودک
صورت کبود و متورٌم زن
و بی توجٌهی قاضی پرونده... و ادامه ماجرا
ورق زنان به صفحۀ خودم رسیدم
حلٌ یک جدول، مدادم کجاست؟
ساعت دّه صبح
ترافیک خیابان عادٌی نیست
قدری پایین تر، هجوم پیر و جوان در حجم خیابان
حسٌ کنجکاوی، غریزۀ ذاتی انسان
به زحمت از میان انبوه جمعیٌت به پیش می روم
نفَسم به شماره افتاده، امٌا به خطٌ مقدٌم رسیدم
جوانی نیمه لخت، و شلٌاقی که بر پشت و شانه هایش
بی وقفه فرود می آید
با هر ضربه تکانی می خورَد
نگاهش امٌا ساکت، مردمی را که به نظاره ایستاده اند
دنبال می کند
آنگونه به وسواس، که گویی شماره می کند
چشمانش که در چشم من افتاد، قلبم گرفت
به سرعت از میان جمعیٌت خارج شدم
نفسم به شماره افتاد
بعد از ظهر زیبای بهاری در پارک
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه
صف طولانی بستنی
صدایی دلخراش امٌا، از همین نزدیکیها
خیلی خیلی نزدیک
تبدیل صف به خطٌ منحنی پراکنده
و سپس همان حسٌ ناگزیر کنجکاوی
کمی آنطرفتر زنی تن به کتک داده
مأموران می خواهند به زور
سوار ماشینش کنند
سرش به لبۀ بالایی در می خورد و سرانجام
فتح بی چون و چرای مأموران
در حضور سیاهی لشکرهای تماشاچی
از حادثه چیزی بر جای نمی ماند
غیر از نگاه زن، بی هیچ استغاثه ای دیگر
از پشت شیشۀ پنجرۀ ماشین
خطٌی از خون، از پیشانی بر روی گونه هایش می لغزد
چشمانش که در چشمان من می افتد
قلبم می گیرد و نفَسم به شماره می افتد
به خود می آیم، زودتر از دیگران
و سریعتر از آنها، خود را به دکٌۀ بستنی فروشی می رسانم
بعد از ظهر داغ تابستان
ساعتش را نمی دانم، چه فرقی می کند؟!
طناب دار را به گردنم می اندازند
مأمورِ معذور، به وسواسی که گره کراوات،
گِره طناب را شل و سفت می کند
جمعٌیت عظیمی به تماشایم ایستاده
چند ردیف اوٌل همه نشسته اند
حتما به درخواست پشت سریها
بعضی بستنی شان را می خورند
بعضی هم پاکتهای تخمه و پسته در دست دارند
خنده ام می گیرد، خدای من !!! اینجا کجاست؟!
حس می کنم که در مضحکترین نقطۀ جهان ایستاده ام
حسٌ دیگری هم دارم.... کم کم ارتفاع می گیرم
از سطح زمین جدا می شوم، بالا و بالاتر
حالا می شود طول و عرض جمعیٌت را دید
زن، مرد، پیر و جوان
ناگاه در آن میان یک چهرۀ آشنا!
چقدر شبیه من است آنکه دست بر پیشانی
سپر آفتاب کرده تا بهتر ببیند
چشم در چشم که می شویم، عقب عقب می رود
و با عجله، به دنبال راهی برای خروج از ازدحام می گردد
خواستم صدایش کنم، به کجا چینن شتابان؟!*
نایِ فریاد نبود
خواستم گریه کنم
قلبم گرفت، نفَسم به شماره افتاد
مرگ امان نداد امٌا.
*برگرفته از شعر سفر به خیر استاد شفیعی کدکنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر