یک گوشه یی نشسته تو تنها چه می کنی
در شام تیرۀ غمها چه می کنی؟
هر شب که ماه برآید در آسمان
پرسم از او که تو بی ما چه می کنی؟
گفتی که فارغ از اندیشۀ توام
با عهد محکم دلها چه می کنی؟
من مانده در تلاوت آیاتِ چشم تو
از بهر حلّ معمّا چه می کنی؟
آیینه می شکنی در مصاف سنگ
اینگونه غائله برپا، چه می کنی؟
گفتی به سیل اشک کنم خانه ات خراب
دلخانه شد خرابِ تو، دعوا چه می کنی؟
شب را چو پرده کشیدی به صبح نور
آنگه نشسته تماشا چه می کنی؟
دل بسته ای تو به تقدیر و سرنوشت
با این دو بی سر و بی پا چه می کنی؟
ای همنشین خار، حرمت گل را شکسته ای
بی پرده گویمت، حاشا چه می کنی؟
امشب دعای خیر من آید به سوی تو
بی من بگو که تو فردا چه می کنی؟
گیرم گذشتی و رفتم زخاطرت
با خاطرات من امّا چه می کنی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر