درباره من

عکس من
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

پیامبران مبشّر آزادی



ما را از جنس ستاره ها نوشته اند
در پگاه روشن امّید
که آب به دیدار آینه می رفت
و عشق تماشایی تر از همیشه
با دستان سبز خویش
جنگل را می شکفت

در آن شب توفانی که پری دریاهای دور
خانۀ خویش را گم کرده بود
و اشکهایش در امتداد ساحل نومیدی
قطره، قطره بر صخره ها فرو می چکید
ما را از جنس موجها سِرشتند
تا ساحل نومیدی را در نِوَردیم
و پری غمگین را به بازگشت دوباره
به آشیانۀ دیرین، بشارت دهیم

در آن شب که نور نامفهوم بود
در ذهن راهیّان در راه مانده
و فانوسهای تاریکی
دست آویز مبلغان متحجّر دنائت بودند
که تن دادن به سکوت و سرما را، تبلیغ می کردند،
ما از جنس مهتاب، نه
از جنس شعله های سرکش برافروخته
در قلب کوهستانهای سر به فلک کشیده بودیم
که نور را باور داشتیم
و به حکومت سرد شب، حتّی نمی اندیشیدیم

در آن وانفسای صدا
ما فریاد ممتد انسان بودیم درگذرگاه تاریخ
که سکوتِ رقّت انگیزِ قرنها را، بَر نمی تابیدیم
و بر آن بودیم تا با عزمی به صلابت توفان
انسان را به آغازی دوباره فراخوانیم
و مرهمی باشیم بر زخمهای عمیق و کهنه
حاکی از حکومت تاجداران مغرور
و ردا به دوشان متظاهر ریا پیشه

در این رهگذر امّا، تسمه از گُرده مان کشیدند
ایستادیم، در قامت سروهای سبز سر به فلک کشیده
که زمستان را به سُخره گرفته اند
پوست و گوشتمان را به تازیانه دریدند
باز نماندیم
دهانمان را دوختند، بی صدا فریاد کشیدیم
در هزار هزارتوی تاریک، به غل و زنجیرمان کشیدند
طلوع آفتاب را بشارت دادیم
جوانه های سبز و نورس امّیدهامان را
به کینۀ داسهای قساوت و تبرهای شقاوت
درو کردند و در هم کوبیدند
باز روئیدیم، در قامت سرخ و آتشین لاله ها
تا نمایندگان زر و زور و تزویر را
مقهور همّت والای خویش نمودیم

پاداش ما در این میان تنها
لبخندی بود گرم و صمیمی
که بر چهرۀ خلق رنجدیده مان می شکفت
و قطره اشکی که از شوق
بر گونه ای فرو می چکید
محبّت آموختۀ قلبهامان بود
از آغاز پیدایش زمین

ما پیامبران مبشّر آزادی بودیم که هر سپیده
در قامت خورشید، طلوع می کردیم
و شباهنگام به قرص منوّر ماه می پیوستیم
و ستاره های شفّاف را در دامان خویش، می پروریدیم
تا غروب و افول را از زندگی خلق محبوبمان، بزدائیم

و سرانجام بذرهای عشق و محبّت جوانه زدند
در واپسین روزهای خردادی که به تابستان داغ پیوست،
حماسه های سرخ سر از خاک حاصلخیز بر آوردند
و ما صحنه های جان بخش حیات دوباره را
در چشم و دل مردمانمان دیدیم
که به طلوعی دوباره باور داشتند
و از تلالو دل انگیز نور، آینه ای ساخته بودند
تا در انعکاس روشن آن، خود را دوباره باز یابند
شب چه حقیر می نمود و بربریّت و وحشی گری
چه ساده در مصاف با عزم و ارادۀ پولادین
رنگ می باخت و بشارت آغاز سرفصلی تازه
در تاریخ انسان و انسانیّت می داد
پس ما نیز سرشارتر از همیشه راه را پیمودیم
و چشم و دلمان بر این بشارت فرخنده
روشن گردید.

هیچ نظری موجود نیست: