درباره من

عکس من
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

و خدا بود و تنهایی. سکوت حرف اوٌل و آخر بود. زمان بی معنا بود و زمین وجود خارجی نداشت. فرشته ها و ملایک آرام و رام در رفت و آمد بودند. همه چیز خسته کننده و تکراری شده بود
ذات پاک و جوهرۀ فطرتش تاب لحظات تکراری و بی تپش نداشت. به دنبال چیزی بود که با تمامی آنچه تا کنون خلق کرده بود تفاوت اساسی داشته باشد. شاید از فرمانبرداری بی چون و چرای فرشته های رام و مطیع، دلزده شده بود. در پی آفرینش جدیدی بود. در پی خلق موجودی سرکش و گستاخ و عصیانگر. موجودی که با وجود تمامی سرکشیها و طغیانهایش، می شد احسن الخالقینش نامید. پس با لبخندی حاکی از رضایت انسان را آفرید.

سیب یا گندم و به تعبیری شاید هم انگور. فرقی نمی کرد هر آنچه که بود بهانه یی بود تا موجود خاکی را به تبعیدگاهی بفرستد و از دور نظاره گر افعال و رفتارش باشد... و خواسته برآورده شد و انسان که حسٌ کنجکاوی در وجودش با خون و پوستش عجین گشته، نه از سر گرسنگی که از ره ارضا نمودن آن حسٌ آتشین، گازی به سیب یا دندانی بر گندم فشرد و خود با دست خویش، حکم تبعید امضا نمود.

به کجا امٌا؟!! جایی می بایست که این موجود فضول عاصی و سرکش بیاساید و بتواند از سر همان حسٌ کذایی کنجکاوی، خویشتن باز شناسد و سپس سر بالا گرفته و در آسمانها دستان پر نیازش را به سوی خالق بی نیاز خود دراز کرده و تقاضای بازگشت به بارگاه و زادگاه اوٌلیٌه نماید.

پس به اشارتی زمین آفرید و زمان را مبنای آفرینش بی مثل و مانند خویش نمود. اینک صنعتگر بی مثل و مانند، ماوایی ساخته بود که انسان می توانست از دل آن گندم بر آورد و از رودهای جاری بنوشد و در لحظاتی فارغ از آشامیدن و خوردن دمی بیندیشد که کیست و چه می کند؟! از کجا آمده و به کجا باز خواهد گشت؟!

امٌا انسان هنوز در پی گمشده یی بود. آب و نان و سرپناه لازم بود امٌا گمشدۀ انسان از جنس دیگری بود. این موجود تبعیدی، در هراس از لحظه های هراس آلود و وحشتناک زندگی در زمین چونان طفل جدا مانده از مادر به دنبال چیزی بود که در لحظات سخت و متلاطم حیات خویش به آن تکیه دهد. به غریقی می مانست که زورقی می طلبید تا در مسیر امواج سهمگین و زندگی بر باد ده، تمامی وجود خویش را به آن بسپارد و به سلامت از مخمصه جان به در بَرَد.

و البتٌه که آفریدگار پُر توانش، جواب این معما و خواسته را می دانست. پس با تبسٌمی عشق را به مخلوق سرگشته و متحیٌرش ارزانی داشت تا با تکیٌه بر آن از طوفانهای دهشتناک حوادث عبور کند و به ساحل آرامش رهنمونش سازد.

هیچکس به درستی نمی داند که تاریخ حقیقی آفرینش انسان کدام است. امٌا همگان می دانند که عشق به اندازۀ تاریخ انسان قِدمت دارد. با خون و پوستش سِرشته و با ذات وجودش آمیخته. از تاریکیها رهایش کرده و به سوی نور و هستی رهنمونش ساخته.

در اَزَل پرتو حُسنت ز تجلٌی دَم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

از آنروز تا امروز عشق را ستوده اند و بسیار گفته اند و بی شمار نوشته اند. امٌا جناب مولاست که حرف اوٌل و آخر را در مورد عشق می زند و می فرماید که:

هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل مانم از آن

هیچ نظری موجود نیست: