در این شبی که پنجره
به صبح پُل نمی زند
و تیرگی چو لشگری
به شهر خیمه می زند
در این شبی که آینه
زخود خبر نمی دهد
و شب فکنده سایه اش
چو بختکی به روی صبح،
مرا به عشق چاره کن
که چارۀ نگاه تو
طلوع روشن من است.
در این قفس که میله ها
غبارغم گرفته است
و بغض سرد پنجره
به یأس دل سپرده است
تمام کوچه باغها
به یک اشارۀ خزان
به سوگ گُل نشسته اند
و حرمت پرنده را
کنج قفس شکسته اند،
مرا به عشق چاره کن
که چارۀ پناه تو
یگانه مأمن من است.
در این کویر بی تپش
که خاک گُر گرفته است
جوانه در خیال هم
محال و فکر باطل است
نه قطره یی، نه شبنمی
نه بارشی به نم نمی
عطش تنوره می کشد
و خاک بَر نمی دهد،
مرا به عشق چاره کن
که باغ سبز دیده ات
همیشه گلشن من است.
به صبح پُل نمی زند
و تیرگی چو لشگری
به شهر خیمه می زند
در این شبی که آینه
زخود خبر نمی دهد
و شب فکنده سایه اش
چو بختکی به روی صبح،
مرا به عشق چاره کن
که چارۀ نگاه تو
طلوع روشن من است.
در این قفس که میله ها
غبارغم گرفته است
و بغض سرد پنجره
به یأس دل سپرده است
تمام کوچه باغها
به یک اشارۀ خزان
به سوگ گُل نشسته اند
و حرمت پرنده را
کنج قفس شکسته اند،
مرا به عشق چاره کن
که چارۀ پناه تو
یگانه مأمن من است.
در این کویر بی تپش
که خاک گُر گرفته است
جوانه در خیال هم
محال و فکر باطل است
نه قطره یی، نه شبنمی
نه بارشی به نم نمی
عطش تنوره می کشد
و خاک بَر نمی دهد،
مرا به عشق چاره کن
که باغ سبز دیده ات
همیشه گلشن من است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر