
شام وطنم تیره و مهجور مباد
گرما ز قلوب مردمش دور مباد
تا شیخ بسوزد و به خود در پیچد
یک کوچه بدون آتش و نور مباد
***
چون اخترکان شعلۀ شب سوز شوید
در کوی و به برزن آتش افروز شوید
این شعلۀ گرم و دلنشین می گوید
مانده ست قدمی دگر که پیروز شوید
***
شالوده و پایۀ وطن فرهنگ است
با علم و ادب رسوم ما همرنگ است
بیهوده گلو پاره کند شیخ مشنگ
چون دُن کیشوتی که با خودش در جنگ است
***
این شیخ که بر بمب و اتم می نازد
از وحشت چارشنبه جان می بازد
تو شعله بکش به خرمن بوتۀ خشک
تاریخ خودش حماسه را می سازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر