
در من طلوع می کند ستاره یی
وقتی تو برمی خیزی
و پنجه در پنجه شب
پنجره ها را به روی صبح می گشایی
در من غنچه می دهد امید
آندم که می بینم
بذرهای رهایی را با خون سرخت
آبیاری کرده و به بار می نشانی
در من شکوفه می کند عشق
و تُرد و تازه و شاداب می شوم
آنگاه که تو در کویر
بشارت سبزینه می دهی
و خود باران می شوی
و بر دشتهای سوخته، بی وقفه می باری
بی شک و بی گمان
در دستان متّحد تو
یاسهای سپید آزادی خواهند روئید
و سایه های سیاه پراکنده
در پرتو نگاه خورشیدی ات
محو و نابود خواهند شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر