درباره من

عکس من
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

ای گُل جلوۀ این بستان بودی!


دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است

"فروغ فرخزاد"

بانوی عشق و آزادگی رفت. تنهامان گذاشت. بار سفر بست و رفت. گفته بود که نیمه شبان تنها در دل طوفانها از پی گمشدۀ خویش خواهد رفت. گفته بود که یه دلش اینجاست و یه دل آنجا. باورش نکرده بودیم. دل بسته بودیم عجیب به صدای مخملی اش و بعدها که بیشتر شناختیمش و به ذاتش پی بردیم که با آنهمه شُکوه و عظمت و بزرگی، چقدر متواضع و فروتن و به قول معروف خاکی بود، یک دل نه صد دل بیش از پیش عاشق و شیفته اش شده بودیم.

ستاره یی درخشان و خاموش ناشدنی بود، امّا از جنس مردم کوچه و بازار همان مردمی که بی اغراق در حدّ پرستش دوستش داشتند. همان مردمی که ترانه های دلنشین و زیبا و جاودانه اش را زیر لب زمزمه می کردند و همین همجنس مردم بودنش از خیلی های دیگر متمایزش کرده بود. صحبت از امروز و دیروز نیست. سه نسل دل داده بودند به صدای دلنشین آن دلربای دوست داشتنی.

مرضیّۀ عزیز:
نیستی امّا حالا. مثل پرنده یی که در غروب راهِ آسمانِ بیکرانه را پی می گیرد و می رود، رفتی و تنهامان گذاشتی، هر چند که صدای بلورینت آنچنان در جان و دلمان خانه کرده که تا جان در تن است نغمۀ آسمانی ات نوازشگر روح و جسم و همدم و همراهمان خواهد بود.

پیشترها گفته بودی که چقدر دوست داری در روز آزادی ملّت ایران در میدان آزادی صدای آسمانی ات را به گوش جانِ تمامی آزادیخواهان ایران و سراسر جهان برسانی. شک ندارم و شک ندارم که فردای آزادی در کنار مردم حیّ و حاضر خواهی بود و ترنّم صدای دلنشینت با مردمی که دوستت دارند و دوستشان داشتی پیوندی ناگسستنی خواهد خورد. آنروز که دوباره در گوش جانمان زمزمه خواهی کرد:
بارون می باره، بارون می باره
از ابرا داره آسمون می باره.

هیچ نظری موجود نیست: