با الهام از این بیت جناب مولانا:
ما برون را ننگریم و قال را............ ما درون را بنگریم و حال را
با خلق ظاهربین بگو، تا درد خود درمان کند
فارغ شود از بیش و کم، تا مشکلش آسان کند
تا کِی پِی رنگ و لعاب، تا کی اسیر این سراب؟!
از خود اگر ناید برون، جان را در این زندان کند
صد جور می گوید سخن، تا در میان گفته ها
آن نکته را با زیرکی، پیچانده و پنهان کند
هر کس اسیر رنگ شد، با سادگی در جنگ شد
ماند از حقیقتها جدا، تا ترک این پیمان کند
صاحبدلی باید که او، از رنگ و ظاهر بگذرد
از چشم دل گیرد کمک، خود مرد این میدان کند
چشمان ظاهربین ما، باطن نمی بیند دگر
از عقل می گوید سخن، تا عشق را حیران کند
این عقل تاجرپیشه گر، در قلب ما زندان شود
عشق از کمین آید برون، تا مُعجز باران کند
ما برون را ننگریم و قال را............ ما درون را بنگریم و حال را
با خلق ظاهربین بگو، تا درد خود درمان کند
فارغ شود از بیش و کم، تا مشکلش آسان کند
تا کِی پِی رنگ و لعاب، تا کی اسیر این سراب؟!
از خود اگر ناید برون، جان را در این زندان کند
صد جور می گوید سخن، تا در میان گفته ها
آن نکته را با زیرکی، پیچانده و پنهان کند
هر کس اسیر رنگ شد، با سادگی در جنگ شد
ماند از حقیقتها جدا، تا ترک این پیمان کند
صاحبدلی باید که او، از رنگ و ظاهر بگذرد
از چشم دل گیرد کمک، خود مرد این میدان کند
چشمان ظاهربین ما، باطن نمی بیند دگر
از عقل می گوید سخن، تا عشق را حیران کند
این عقل تاجرپیشه گر، در قلب ما زندان شود
عشق از کمین آید برون، تا مُعجز باران کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر