داستان کارگران خصوصا در ایران امروز، داستان رنج و عذاب و مشقّت وتحقیر است و سرکوب। کاش می شد روز کارگر را فقط تبریک گفت و راحت گذشت امّا اوضاع اسفبارتر از این حرفهاست।
داستان < برای مردم بدبخت مرگ خوشبختی ست> فقظ می تواند حکایت بسیار کوچکی از آنچه بر زحمتکشان آن دیار می گذرد باشد। این داستان در چهار قسمت تهیّه شده است। به امّید روزی که زحمکتشان در همه جای این کرۀ خاکی و خصوصا ایران، حق و حقوق انسانی و اجتماعی شان تمام و کمال مراعات گردد و واژۀ کارگر دیگر مترادف با انده و غم و غصّه و هزاران بیماری صعب و لاعلاج نباشد।
غروب دلگیر جمعه بود. خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود. حتّی از سرو صدای دعوا و شیطنت بچّه ها هم خبری نبود. شیرزاد نشسته بود توی اتاق و به گل رنگ و رو رفتۀ قالی زل زده بود. جسمش داخل اتاق بود امّا روحش فرسنگها از آنجا فاصله داشت. شش ماه بود که حقوقش رو نداده بودن. از صبح سحر زده بود بیرون و تا تاریکِ شب کار کرده بود، امّا هر وقت برای حقوق مراجعه کرده بود فقط و فقط وعده وعید شنیده بود.
کارگر کارخانۀ لاستیک سازی بود. تا آنجایی که می توانست بفهمد و درک کند توی این شش ماهی که او و دیگر همکارانش حقوقشان را نگرفته بودند، کار کم که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود. با خودش می اندیشید چرا این از خدا بی خبرها حق و حقوق ما رو نمی دن؟! دو سه تا از همکاراش وقتی دل به دریا زده بودن و بنای داد و فریاد و شکایت رو گذاشته بودن، مثل آب خوردن پس از سالها سابقه کار از کارخانه اخراج شده بودن و آب هم از آب تکان نخورده بود.
پس از انقلاب کارخانه مصادره شده بود و یکی از آخوندهای دانه درشت سندش رو به اسم کرده بود. حاجی صالح نامی رو هم گذاشته بود بالای سر کارخانه تا هر چه بیشتر مثل زالو از خون کارگرا ارتزاق کنه. حاجی هم چندتا از اراذل و اوباش رو که قبلا همه کارۀ کمیته بودن و فساد و غارتگریشون شهرۀ خاص و عام بود، آورده بود تا بتونه به وسیلۀ اونا از کارگرا باصطلاح زهر چشم بگیره و مهار کار از دستش در نره. همین حرام لقمه ها چندتا کارگری رو که دیگه جونشون به لب رسیده بود و اعتراض کرده بودند و تهدید به اعتصاب، چنان زدند و خونین مالین کردند که بقیّه ناگزیر، سوختن و ساختن رو به این امید که اوضاع درست بشه و به حقشون برسن، به اعتراض و آشوب ترجیح دادند خصوصا که وضع کار خیلی خراب بود و معلوم نبود از اینجا که برن سر از کدام ناکجا آبادی در بیارن.
شیرزاد غرق همین افکار بود که صدای زنگِ در اونو به همون اتاق کوچک برگردوند و متعاقبا صدای همسرش گلنار از اتاق کناری بلند شد که از عبّاس دوازده ساله می خواست که در رو باز کنه. عبّاس هم پس از اینکه در رو باز کرد از همونجا با صدای بلند گفت: مامان حاجی رجب اومده می گه با بابا کار داره.
شیرزاد اسم حاجی رجب رو که شنید تنش لرزید. او هم صاحبخونۀ خونه یی بود که حالا تقریبا شش ماه اجاره ش عقب افتاده بود و هم صاحب سوپری بود که توی محلّه به همه بقالی ها فخر می فروخت. حاجی رجب هم تا قبل از انقلاب صاحب یه بقّالی کوچک و جمع و جور بود امّا به محض اینکه انقلاب شد و بچّه هاش خودشونو به بسیج و مسجد محل چسبوندند برا خودش برو بیایی پیدا کرد و معلوم نشد چطوری یه شبه راه صد ساله رو رفت و بقالی تنگ و نمورش تبدیل به یه سوپر شیک و مدرن شد. بعدش هم افتاد تو کار ملک و املاک و تا تونست نصف و نیمه خرید و دولا، سه لا فروخت.
شیرزاد علاوه بر اجارۀ خونه کلّی هم بابت خریدهای روزمره بدهکار حاجی بود و هر دفعه کی می اومد خونه سعی می کرد طوری بیاد که چشمش به چشم حاجی نیفته و خجالت نکشه. حاجی هم انصافا تا حالا زیاد سخت نگرفته بود و گفته بود حساب کتابتون رو نیگه می دارم تا روزی که بتونید تسویّه کنید. شیرزاد حس می کرد که حاجی دیگه حتما کارد به استخونش رسیده که خودش راه افتاده اومده در خونه اونهم غروب جمعه. بلند شد و به سرعت خودشو به در رسوند و سلام و احوالپرسی گرمی با حاجی رجب کرد و تا به یه استکان چایی دعوتش کرد، حاجی هم با یه یا الله بلند وارد خونه شد. دل تو دل شیرزاد نبود. چقدر خودش و همسرش بگن که کار حقوقش درست نشده ولی به محض دریافت، اوّل و قبل از قصاب و میوه فروش و نانوا، با او تسویّه حساب می کنن. راستش خودش هم دیگه این حرفا رو باور نداشت. امّا کاری از دستش ساخته نبود. ...
حاجی رجب با تعارف شیرزاد نصف استکان چایی رو داخل نعلبکی خالی کرد و یه تکّه قند رو فوت کرد و گذاشت دهنش بعدش هم هورتی چایی رو بالا کشید. شیرزاد هم که از خجالت سرشو تقریبا پایین انداخته بود آروم شروع کرد به حرف زدن و گفت: حاجی بخدا من دیگه نمی تونم تو روی شما نگاه کنم. شش ماهه دارم از صبح تا شب جون می کنم امّا همش امروز و فردا می کنن. می دونم شما هم دیگه خسته شدین. اگر تا آخر این ماه از پول خبری نشه، قول می دم که چندتا قالی زیر پامون رو بفروشیم تا بتونیم یه کم از محبتهاتونو جبران کنیم. بقیه شم خدا کریمه دنیا همیشه اینطوری نمی مونه.
حاجی رجب خندید و دندونای زردش پیدا شدن. دستی به ریش تنک و جو گندمی اش کشید و گفت: راستش من امروز برا طلبم نیومدم اینجا. احساس اولیّه آرامش شیرزاد از این حرف زیاد ادامه پیدا نکرد چون بلافاصله این سوال براش پیش اومد که این آدم این موقع برا چی می تونه اومده باشه. ؟!
حاجی همینطور که با ریشش بازی می کرد ادامه داد، راستش من برا یه کاری اومدم اینجا. شیرزاد لبخندی مصنوعی تحویل حاجی داد و گفت: انشاءالله که خیره حاج آقا. حاجی هم فورا گفت: البته که خیره. از قدیم هم گفتن که در کار خیر حاجت به استخاره نیست. من اومدم تا گلناز خانم شمارو خواستگاری کنم.
گلنازِ شیرزاد تازه چهارده ساله شده بود و با وجود همه کم و کاستی ها و نداری ها از درس و مشقش غافل نمی شد و برا همین همیشه با بهترین نمره ها می اومد خونه. وقتی شیرزاد با خبر می شد تمام غم و غصّه شو فراموش می کرد. شیرزاد یه کم روی قالی جا به جا شد و گفت: حاج آقا، آقا زاده های شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله همشون به کمال رسیدن و ازدواج کردن. حاجی دوباره لبخندی زدی که اینبار دندونهای زردش بیشتر از دفعه پیش نمایان شدند و نه زیر گذاشت و نه رو و گفت: حالا کی گفته من گلناز خانم رو برا پسرام می خوام.؟
شیرزاد گفت: خوب حتما توی فامیل کسی هست که شما فکر کردین گلناز براش مناسبه. والله شما که خودتون بیشتر از هر کس با چم وخم زندگی مردم این محل و ما آشنایی دارید. می دونید که گلناز تازه رفته تو چهارده و از اینم گذشته، داره درسشو می خونه. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خیلی دلم می خواد این دختره به یه جایی برسه. من و مادرش خیلی بهش افتخار می کنیم و .... حاجی صحبت شیرزاد رو قطع کرد و گفت: ببین آقا شیرزاد، به جایی رسیدن و چیزی شدن که همینطوری با دست خالی نمی شه. ادامه تحصیل هم خرج داره. شما هم که هشتتون گرفتار نُه تون هست. اون از اجارۀ عقب افتاده تون. اونم از بدهی های مایحتاج روزمره. تازه معلوم هم نیست که اصلا از حقوق تو هم حالا حالاها خبری بشه و فردا کارخونه اعلام ورشکستگی نکنه و اونوقت دیگه خر رو بیار و باقالی رو بار کن.
شیرزاد گفت: درسته حاج آقا. امّا اینا باعث نمی شه که من خودم با دست خودم راه موفقیّت گلنازمو سد کنم. تازه جسارت نباشه ها، ازدواجهای این روز و روزگار رو هم که می بینید. چهار روز نگذشته پسره معتاد از آب در می یاد و اونوقت بیا و درستش کن. حاجی گفت: ببین آقا شیرزاد برا همین آدم باید مواظب باشه و دخترش رو به هر کسی نده و ادامه داد، منکه شخصا غیر از سیگار لب به هیچ دود دیگه یی نزدم به پسرهام هم سفارش کردم که اصلا نزدیکش نرن.
شیرزاد ته دل گفت: ارواح بابات. فکر کردی خبر نداریم که بساط منقلت با امام جماعت هر شب جمعه روبراه هست و پسرای حروم خورت هم یه پای قاچاق مواد مخدّر هستن. مردک نمی دونه که خبر داریم که دَم و دود اون آخوند حرامزاده رو می بینه تا صیغه هایی رو که خودش تست کرده بعدش پاس کنه به این... تو این افکار بود که حاجی یه کم جا به جا شد و خودشو به شیرزاد نزدیکتر کرد و آروم گفت: من گلناز رو برا خودم می خوام. دیروز اومده بود سوپر، خرید که چه عرض کنم چون پولی در بساط نیست. اومده بود مایحتاج خونه رو ببره. ماشاءالله برا خودش خانمی شده......
شیرزاد نمی شنید. یعنی نمی خواست بشنوه. حس کرد که یکی گلوشو گرفته و داره محکم فشار می ده. نفسش بند اومده بود. احساس می کرد که خون تو رگهاش منجمد شده و قلبش توانایی انتقال خون رو به سایر نقاط بدن نداره. سرد شده بود و سست. حاجی هم که حس می کرد حریف رو گوشه رینگ گیر آورده همینطور ادامه می داد. خودم گلناز رو می فرستم دانشگاه. به زندگیش سر و سامون میدم. یه خونه هم می کنم به نامش. تازه از تمام بدهی های شما هم می گذرم....شیرزاد دیگه طاقتش طاق شده بود. اینهمه تحقیر رو دیگه نمی تونست تحمّل کنه. اومده بودن گلنازشو در مقابل بدهی هایی که بالا آورده بود، معامله کنن. خدایا شکرت! چه گناهی کردم مگر که این شده روز و روزگارم؟! اوّل آروم شروع کرد. مرد حسابی! تو کوچکترین دخترت حدّاقل دو برابر گلناز من سن داره. چطور می تونی بیای اینجا بشینی و از این حرفا با من بزنی... بعدش هم که دیگه حسابی جوش آورده بود تقریبا با فریاد ادامه داد: تو خجالت نمی کشی ؟ اگر احترام مهمون واجب نبود الان مثل موش دُمت رو می گرفتم و از این خونه می نداختمت بیرون.
حاجی که از شنیدن این حرف جا خورده بود، صداشو برد بالا و تقریبا طوری که همسر و بچه های شیرزاد هم می شنیدن گفت: تو که نمی تونی خرج زن و بچّه ت رو بدهی غلط کردی ازدواج کردی. غلط کردی چهارتا بچه پس انداختی. اگر من کمکتون نکرده بودم الان مثل خیلی های دیگه وسط بیابون چادر زده بودین. بدبختا قدر خوبی رو نمی دونین. .... شیرزاد از جا بلند شد و در حالیکه با انگشتش به طرف در خونه اشاره می کرد تقریبا داد کشید: بیرون. گم شو از خونۀ من برو بیرون. دیگه هم حق نداری با اون دهن کثیف هرزه و مال مردم خورت، اسم زن و بچه های منو بیاری. پولتو هر طور شده جور می کنم می ندازم جلوت و بعدش هم این خراب شده تو خالی می کنم و از این محل میرم.
حاجی سریع از اتاق زد بیرون و وسط حیات که رسید داد زد: خلاف شرع که نکردم. اومدم خواستگاری دخترت. اومدم از این بدبختی و از این مزبله نجاتش بدم. صبر کن کاری می کنم که خودت بیای بیفتی رو دست و پام و غلط کردم بگی. زبونتو می برم تا دیگه به من نتونی مال مردم خور بگی.
تاریک و روشن بود که شیرزاد سوار مینی بوس شد. تقریبا یکساعتی طول می کشید تا به کارخونه برسه. بعدش هم باید پیاده می شد و بیست دقیقه یی راه می رفت و جادۀ خاکی رو طی می کرد تا وارد کارخونه بشه. حس می کرد که تمام تنش درد می کنه. دیشب تا صبح نتونسته بود درست بخوابه. صدای هق هق و بغض ترکیدۀ شریک صبور زندگی ش، مثل خنجر تا دسته نشسته بود تو قلبش. سپرده بود که دیگه هیچکس و مخصوصا گلناز حق نداره به سوپر حاجی نزدیک بشه. بارها از خدا آرزوی مرگ کرده بود. امّا اینبار دیگه واقعا جونش به لبش رسیده بود. پدرش هم کارگر بود. وقتی که شیرزاد هفده سال بیشتر نداشت از داربست افتاده بود پایین و تا آخر عمرش فلج شده بود. از اونروز شیرزاد شده بود مرد خونه. فاصله نوجوانی رو تا میانسالی یکشبه طی کرده بود. جوونی رو اصلا نمی دونست کیلو چنده. کار می کرد و خرج خونه و خواهرهاشو در می آورد....یادش می اومد که پدرش فقط یه بیت شعر بلد بود و اونو همیشه زیرلب زمزمه می کرد. حالا می فهمید که اون چی می کشیده وقتی در طول روز چندین دفعه زیرلب این بیت رو تکرار می کرد:
هزار بار مُردن مرا بِه از این سختی ست........ برای مردم بدبخت مرگ خوشبختی ست.
وقتی به کارخونه رسید اصلا دل و دماغ کار نداشت. سعی کرد یه طوری خودشو سرگرم کنه. از دور و نزدیک درب ورودی رو زیر نظر داشت. نزدیکای ساعت دَه بود که بنز حاجی صالح رو دید. تصمیم خودش رو گرفته بود. می خواست از دست مار به افعی پناه ببره. می خواست غروری رو که سالها باهاش زندگی کرده، خرد و خاکشیر کنه. می خواست بره و به پای حاج صالح بیفته و التماسش کنه. می خواست به تمام کائنات قسمش بده که حق و حقوقش رو جور کنه و بهش بده. وقتی فکر می کرد که پول رو می زنه تو صورت حاجی رجب و مغرورانه از سوپرش می زنه بیرون، راضی می شد که غرورش رو پایمال کنه. با خودش کنار اومده بود که دست حاج صالح رو که هیچ، اگر لازم شد پاشو هم ببوسه.
آروم از قسمت خودشون خارج شد و برا اینکه تو محوطه دیده نشه، چون کارگرا حق نداشتن اون موقع روز تو محوّطه تردد کنن، رفت به طرف منطقه سبز که درختاش تقریبا تا جلو ساختمان شیک و مجلّل مدیریّت ادامه داشتن. از اونجا در پناه درختا تا ساختمان مدیریت پیش رفت. نزدیک که شد، ایستاد. اطراف رو خوب برانداز کرد. کسی نبود. عرض خیابان بین فضای سبز و ساختمان رو خیلی سریع طی کرد و وارد شد. از پلّه ها رفت بالا. یکی یکی اتاقا رو برانداز کرد تا اینکه پلاک مدیریّت رو، روی در یکی از اونا دید. یه نفس عمیق کشید. دستش رو برد بالا و با انگشتش دوبار روی در ضربه زد. صدای تپش قلبش رو می شنید. پا گذاشته بود به ساختمان ممنوع و رفته بود درب اتاق ممنوعه و دقّ الباب کرده بود. راه برگشت نداشت. صدایی از اونطرف گفت: کیه؟ بیا تو. آروم و آهسته در رو باز کرد و با قدمهای شمرده وارد شد. حاجی صالح تقریبا توی صندلی ریاستش گم شده بود. سرش روی یه مشت کاغذ بود که البته باعث نمی شد مُهر روی پیشونیش که بیشتر شبیه به یه تکّه گوشت سوخته بود، از این فاصله هم دیده نشه. شیرزاد تمام نیروشو جمع کرد و گفت: سلام آقا. حاجی صالح سریع سرشو از روی کاغذا بلند کرد و مثل برق گرفته ها از اینکه می دید یه کارگر معمولی نه تنها به ساختمان مدیریت که به اتاق او نفوذ کرده جا خورد و نه زیر گذاشت و نه رو گفت: مرتیکه کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ مگر قبلا به شما نگفتن که حق ندارید اینجا بیاید؟ مگر نگفتن که مشکلاتتون رو با مسئولای مربوطه در میون بذارید. برو بیرون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر