
هنر و شخصیّت چارلی چاپلین نابغۀ بزرگ سینما، نیاز به تعریف و توضیح ندارد. اخیرا دوستی لطف کرد و نامۀ او به دخترش را توسط ایمیل برایم فرستاد. قبلا این نامه را خوانده بودم امّا اینبار با خواندن آن بیشتر پی به شخصیّت این انسان بزرگ و هنرمند بردم. شما هم حتّی اگر قبلا این نامه را خوانده اید یکبار دیگر بخوانید. فکر کنم به زحمتش می ارزد.
امشب شب نوئل است.در خانه کوچک ما همه اهل خانه خفته اند.برادر و خواهر تو حتي مادرت.بزحمت توانستم بدون آنکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن که به اتاق انتظار پيش ازمرگ مي ماند برسانم. دخترم من از تو خيلي دورم اما يک لحظه تصوير تو از ديدگانم دور نمي شود...اما تو آنجا در پاريس افسونگر بر روي آن صحنه پر شکوه تئاتر اين را ميدانم و چنانست که گويي در اين سکوت شبانگاهي آهنگ قدم هايت را مي شنوم.شنيده ام نقش تو در اين نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدختي است که اسير خان تاتار است.ژرالدين در رل شاهزاده باش ستاره باش و بدرخش اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي آور گلهايي که برايت فرستاده اند ترا فرصت هوشياري داد در گوشه اي بنشين و نامه اي که برايت نوشته ام بخوان.من پدرت هستم چارلي چاپلين .دلقک پيري بيش نيستم.امروز نوبت توست روي صحنه هنر نمايي کن .اين هنر نمايي ها وقتي به اوج ميرسد صداي کف زدن تماشاگران گاه ترا به آسمان خواهد برد بآسمان هم برو اما گاهي نيز بر روي زمين بيا و زندگي انها و فقيران دوره گرد کوچه هاي تاريک را که با شکم گرسنه هنر نمايي مي کنند و يا پاهايي که از بينوايي مي لرزند. من نيز يکي از آنها بودم.
داستان من داستان آن دلقک پيريست که در پست ترين محله ها آواز مي خواند مي رقصيد و صدقه جمع مي کردمن طعم گرسنگي را چشيده ام .درد بي خانماني را کشيده ام.و از اين بالاتر من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسي از غرور در دلش موج مي زند اما سکه صدقه آن رهگذر غرورش را مي شکند احساس کردم.با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرف زد.در دنيايي که تو زندگي مي کني تنها هنر پيشگي و موسيقي نيست. نيمه شب هنگامي که از سالن پر شکوه تئاتر بيرون مي آيي آن ستايشگران ثرتمند را فراموش کن.اما حال آن رانند تاکسي را که ترا به منزل ميرساند بپرس.حال زنش را بپرس اگر آبستن بود و پولي براي خريد لباس بچه نداشت چکي بکش و پنهاني توي جيب شوهرش بگذار.به نماينده خود در پاريس گفته ام فقط اين نوع خرجهاي تو را بي چون و چرا قبول کند.اما براي خرجهاي ديگرت بايد صورت حساب بفرستي.گاهگاه با اتوبوس يا قدم زدن در شهر بگرد مردم را نگاه کن دست کم روزي يکبار با خود بگو من هم يکي از آنان هستم تو يکي از آنان هستي دخترم نه بيشتر وهنر بيش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد اغلب دو پاي او را مي شکند.وقتي بدانجا رسيدي که يک لحظه خود را برتر از تماشاگران يافتي همان لحظه سن را ترک کن و خود را به حومه شهر برسان من آنجا را خوب مي شناسم.
از سالها پيش آنجا گهواره بهاري کوليان بوده است.در آنجا قاصد هايي مثل خودت را خواهي ديدوزيبا تر از تو و مغرور تر از تو آنجا از نور کور کننده شانزه ليزه خبري نيست.خوب نگاه کن آيا بهتر از تو نمي رقصند.اعتراف کن دخترم هميشه کسي هست که بهتر از تو ميزند و اين را بدان که در خانواده چارلي هرگز کسي آنقدر گستاخ نبوده است که به يک کالسکه ران يا به يک گداي کنار رود سن ناسزايي بگويد.من خواهم مرد و تو خواهي زيست.اميد من آنست که هرگز در فقر زندگي نکني.همراه اين نامه يک چک سفيد برايت مي فرستم اما هميشه يادت باشد وقتي دو فرانک خرج مي کني با خود بگو سومي مال من نيست شايد مال يک مرد گمنام باشد که به يک فرانک احتياج دارد.اين نيازمندان گمنام را هرجا بخواهي مي تواني پيدا کني.اگر از پول براي تو حرف ميزنم براي اينست که از نيروي فريب و افسون اين بچه هاي شيطان خوب آگاهم.من زماني دراز در سيرک بوده ام و هميشه و هر لحظه بخاطر بند بازان نگران بوده اما مردمان روي زمين استوار بيشتر از بند بازان بر روي ريسمان نا استوار سقوط ميکنند.شايد که شبي درخشش گرانبها ترين الماس جهان ترا فريب دهد.آنست که اين الماس نا استوار خواهد بود و سقوط تو حتمي است.
شايد روزي چهره ي شاهزاده ايي ترا گول زد در آنروز تو بند بازي ناشي خواهي بودو بند بازان ناشي هميشه سقوط مي کنند.دل به زر و زيور مبند.زيرا بزرگترين الماس دنيا آفتاب است که خوشبختانه اين آفتاب بر گردن همه مي درخشد.اما اگر روزي دل به آفتاب چهره مردي دادي پاکدل باش و با او يکدل باش.به مادرت گفته ام در اينباره نامه اي برايت بنويسد.او عشق را بهتر از من ميشناسد.او براي تعريف يکدلي شايسته تر از من است.هيچ کس ديگري در اين جهان شايسته آن نيست که دختري ناخن پايش را هم به خاطر او عريان کند.برهنگي بيماري عصر ماست. اما تن عريان تو بايد مال کسي باشد که روح عريانش را دوست ميداري بد نيست اگر انديشه تو در اينباره مال دهسال پيش باشد مال دوران پوشيدگي است نترس.اين دهسال ترا پير تر نخواهد کرد.به هر حال ميدانم که پدران هميشه جنگي جاودانه با يکديگر دارند با من و انديشه هاي من جنگ کن چون من از کودکان مطيع خوشم نمي آيد.
با اين همه پيش از آنکه اشک هاي من اين نامه را تر کند.مي خواهم يک اميد به خود بدهم امشب شب نوئل است شب معجزه است و معجزه اي رخ دهد تا تو آنچه را که من مي خواهم بگويم در يافته باشي.چارلي ديگر پير شده است ژرالدين دير يا زود بجاي اين جامه هاي رقص لباس عزا بايد بپوشي و بر سر مزار من بيايي حاضر به زحمت تو نيستم تنها گاهگاهي چهره ء خودت را در آيينه نگاه کن آنجا مرا نيز خواهي ديد.خون من در رگهاي توست و اميدوارم آن زمان که خون من در رگهايم مي خشکد پدرت را فراموش نکني. من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تو نيز تلاش کن رويت را مي بوسم.
امشب شب نوئل است.در خانه کوچک ما همه اهل خانه خفته اند.برادر و خواهر تو حتي مادرت.بزحمت توانستم بدون آنکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن که به اتاق انتظار پيش ازمرگ مي ماند برسانم. دخترم من از تو خيلي دورم اما يک لحظه تصوير تو از ديدگانم دور نمي شود...اما تو آنجا در پاريس افسونگر بر روي آن صحنه پر شکوه تئاتر اين را ميدانم و چنانست که گويي در اين سکوت شبانگاهي آهنگ قدم هايت را مي شنوم.شنيده ام نقش تو در اين نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدختي است که اسير خان تاتار است.ژرالدين در رل شاهزاده باش ستاره باش و بدرخش اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي آور گلهايي که برايت فرستاده اند ترا فرصت هوشياري داد در گوشه اي بنشين و نامه اي که برايت نوشته ام بخوان.من پدرت هستم چارلي چاپلين .دلقک پيري بيش نيستم.امروز نوبت توست روي صحنه هنر نمايي کن .اين هنر نمايي ها وقتي به اوج ميرسد صداي کف زدن تماشاگران گاه ترا به آسمان خواهد برد بآسمان هم برو اما گاهي نيز بر روي زمين بيا و زندگي انها و فقيران دوره گرد کوچه هاي تاريک را که با شکم گرسنه هنر نمايي مي کنند و يا پاهايي که از بينوايي مي لرزند. من نيز يکي از آنها بودم.
داستان من داستان آن دلقک پيريست که در پست ترين محله ها آواز مي خواند مي رقصيد و صدقه جمع مي کردمن طعم گرسنگي را چشيده ام .درد بي خانماني را کشيده ام.و از اين بالاتر من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسي از غرور در دلش موج مي زند اما سکه صدقه آن رهگذر غرورش را مي شکند احساس کردم.با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرف زد.در دنيايي که تو زندگي مي کني تنها هنر پيشگي و موسيقي نيست. نيمه شب هنگامي که از سالن پر شکوه تئاتر بيرون مي آيي آن ستايشگران ثرتمند را فراموش کن.اما حال آن رانند تاکسي را که ترا به منزل ميرساند بپرس.حال زنش را بپرس اگر آبستن بود و پولي براي خريد لباس بچه نداشت چکي بکش و پنهاني توي جيب شوهرش بگذار.به نماينده خود در پاريس گفته ام فقط اين نوع خرجهاي تو را بي چون و چرا قبول کند.اما براي خرجهاي ديگرت بايد صورت حساب بفرستي.گاهگاه با اتوبوس يا قدم زدن در شهر بگرد مردم را نگاه کن دست کم روزي يکبار با خود بگو من هم يکي از آنان هستم تو يکي از آنان هستي دخترم نه بيشتر وهنر بيش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد اغلب دو پاي او را مي شکند.وقتي بدانجا رسيدي که يک لحظه خود را برتر از تماشاگران يافتي همان لحظه سن را ترک کن و خود را به حومه شهر برسان من آنجا را خوب مي شناسم.

از سالها پيش آنجا گهواره بهاري کوليان بوده است.در آنجا قاصد هايي مثل خودت را خواهي ديدوزيبا تر از تو و مغرور تر از تو آنجا از نور کور کننده شانزه ليزه خبري نيست.خوب نگاه کن آيا بهتر از تو نمي رقصند.اعتراف کن دخترم هميشه کسي هست که بهتر از تو ميزند و اين را بدان که در خانواده چارلي هرگز کسي آنقدر گستاخ نبوده است که به يک کالسکه ران يا به يک گداي کنار رود سن ناسزايي بگويد.من خواهم مرد و تو خواهي زيست.اميد من آنست که هرگز در فقر زندگي نکني.همراه اين نامه يک چک سفيد برايت مي فرستم اما هميشه يادت باشد وقتي دو فرانک خرج مي کني با خود بگو سومي مال من نيست شايد مال يک مرد گمنام باشد که به يک فرانک احتياج دارد.اين نيازمندان گمنام را هرجا بخواهي مي تواني پيدا کني.اگر از پول براي تو حرف ميزنم براي اينست که از نيروي فريب و افسون اين بچه هاي شيطان خوب آگاهم.من زماني دراز در سيرک بوده ام و هميشه و هر لحظه بخاطر بند بازان نگران بوده اما مردمان روي زمين استوار بيشتر از بند بازان بر روي ريسمان نا استوار سقوط ميکنند.شايد که شبي درخشش گرانبها ترين الماس جهان ترا فريب دهد.آنست که اين الماس نا استوار خواهد بود و سقوط تو حتمي است.
شايد روزي چهره ي شاهزاده ايي ترا گول زد در آنروز تو بند بازي ناشي خواهي بودو بند بازان ناشي هميشه سقوط مي کنند.دل به زر و زيور مبند.زيرا بزرگترين الماس دنيا آفتاب است که خوشبختانه اين آفتاب بر گردن همه مي درخشد.اما اگر روزي دل به آفتاب چهره مردي دادي پاکدل باش و با او يکدل باش.به مادرت گفته ام در اينباره نامه اي برايت بنويسد.او عشق را بهتر از من ميشناسد.او براي تعريف يکدلي شايسته تر از من است.هيچ کس ديگري در اين جهان شايسته آن نيست که دختري ناخن پايش را هم به خاطر او عريان کند.برهنگي بيماري عصر ماست. اما تن عريان تو بايد مال کسي باشد که روح عريانش را دوست ميداري بد نيست اگر انديشه تو در اينباره مال دهسال پيش باشد مال دوران پوشيدگي است نترس.اين دهسال ترا پير تر نخواهد کرد.به هر حال ميدانم که پدران هميشه جنگي جاودانه با يکديگر دارند با من و انديشه هاي من جنگ کن چون من از کودکان مطيع خوشم نمي آيد.
با اين همه پيش از آنکه اشک هاي من اين نامه را تر کند.مي خواهم يک اميد به خود بدهم امشب شب نوئل است شب معجزه است و معجزه اي رخ دهد تا تو آنچه را که من مي خواهم بگويم در يافته باشي.چارلي ديگر پير شده است ژرالدين دير يا زود بجاي اين جامه هاي رقص لباس عزا بايد بپوشي و بر سر مزار من بيايي حاضر به زحمت تو نيستم تنها گاهگاهي چهره ء خودت را در آيينه نگاه کن آنجا مرا نيز خواهي ديد.خون من در رگهاي توست و اميدوارم آن زمان که خون من در رگهايم مي خشکد پدرت را فراموش نکني. من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تو نيز تلاش کن رويت را مي بوسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر