
به بهانه اعدام محمٌد هفده ساله ساکن یکی از روستاهای اطراف سنندج
از روزی که دست چپ و راستش رو شناخته بود، تنها چیزی که یادش می اومد کار بود و کار. پا به پای پدر و مادر و خواهر کوچکترش با دستای کوچولوش که حالا به اندازۀ دستای یه پیرمرد، پینه بسته بود، از این سر تا اون سر باغ علفهای هرز رو از ریشه بیرون می کشید. گاهی خسته می شد و همانجا می نشست روی زمین و به این فکر می کرد که این همه علف هرز تو باغ چیکار میکنن؟! تو همین لحظه ها بود که دست مهربون مادر رو روی سرش حس میکرد. نوازشی که وصفش نمی تونست بکنه و تمام خستگی رو از تنش به در میکرد.
شبا وقتی که خسته و فارغ از کار طاقت فرسا توی آلونکی که نزدیک درب ورودی باغ ساخته بودند دور هم جمع می شدن تا شام بخورن، از پدر در مورد علفهای هرز می پرسید. براش مهم بود بدونه چرا درختای میوه با اون همه زحمتی که براشون کشیده میشه، خشک میشن و یا برگهاشون آفت می زنه و میوه نمیدن امٌا علفهای هرز مثل مهمانان ناخوانده از هر طرف سر در میارن و باعث زحمت میشن!
پدر هم معمولا در حالی که داشت چپقش رو چاق می کرد، متفکرانه نگاهی به تنها پسرش می انداخت و می گفت: محمٌد داستان باغ داستان زندگی آدمهاست. دنیا مثل همین باغ خودمونه البته خیلی بزرگتره ولی قانونش مثل قانون همین باغه. هم خوب داره هم بد. و بعد در حالی که آهی از ته دل می کشید ادامه میداد: ولی افسوس که بدی ها همه جا ریشه می کنن و تکثیر میشن و جای خوبی هارو تنگ می کنن.
بعدش هم پُکی عمیق به چپقش میزد و می گفت: دنیا همینه پسرم. به قول شاعر گُلِ بی خار کجاست؟
معمولا وسطهای اینگونه بحثها بود که صدای مادر مثل صدای فرشته ای تو اون آلونک طنین می انداخت که: شام آماده ست. شامی که معمولا شیربرنج بود و یا چیز دیگه ای به همین سادگی.
حالا دلش برا همون شیربرنج تنگ شده بود. آرزوی یه لحظه و فقط یه لحظه رو داشت که با پدر و مادر و خواهر کوچولوش توی اون آلونک که فقر از در و دیوارش می بارید دور هم جمع بشن و بگن و بخندن. آرزو داشت که کاش یه دفعه دیگه دست نوازشگر و مهربون مادر رو، رو سر خودش احساس کنه و صدای خنده های خواهر کوچولوشو که پدرش باهاش بازی می کرد بشنوه... امٌا چند سال، نه، چند قرن از اون خوشبختی های بزرگ گذشته بود؟! حسابشو نداشت.
هیچوقت دوران کودکیش مثل بچه های دیگه طیٌ نشده بود. همیشه همراه با خانواده کوچکش برا چیزی که بقا می نامنش جنگیده بود. با گوشت و پوست و استخوانش درک کرده بود که اگر تابستونا نتونن میوه های باغ رو به موقع بچینن و به بازار برسونن، دیگه پاییز و زمستون اون شیربرنج رو هم به سختی می تونن تهیٌه کنن. همه دارو ندارشون همین باغ بود که از پدر بزرگ به پدرش به ارث رسیده بوده و بدون این باغ و درختای میوه ش محکوم به فنا بودن. برا همین رمز و راز فنا و بقا رو بهتر از خیلی از بزرگترها می شناخت.
امٌا این تمام ماجرا نبود. سرنوشت بازی های عجیب غریبی داره. درهای جهنٌم رو وقتی به روی خودش باز می دید که پدر و مادر تحت فشارهای روزمره و فقر و هزارتا بدبختی و نداری، دیواری کوتاهتر از دیوار خودشون برا خالی کردن فشارها پیدا نمی کردن. کفش خواهرش پاره شده بود و تیغ نشسته بود تو پاش و پدر و مادر که دستشون به مجرم اصلی نمی رسید، عقد ه هاشونو سر هم خالی می کردن. اواخر دیگه کار از جرٌ و بحث می گذشت و مادر کتک خورده و گریان به طرف خونه پدرش می رفت.
اونوقت دیگه تا صبح خوابش نمی برد. سرشو زیر لحاف پنهون می کرد و هق هق گریه رو سر می داد. کاش کسی رو داشت که باهاش می تونست حرف بزنه. کاش فقر نبود. با خودش فکر می کرد اگر پدرش هم مثل یداللٌه که حالا برا خودش برو بیایی داشت و حاج یداللٌه صداش می کردن، پاسدار شده بود و آدم فروشی کرده بود، حالا اینهمه بدبختی و مصیبت نداشتن. پدرش براش تعریف کرده بود که این یداللٌه هیچی از مالِ روزگار نداشته و التماس می کرده تا یکی بهش کاری تو باغ خودش بده. امٌا بعدش رفته بود پاسدار شده بود وخیلی ها رو لو داده بود. زندگی ها رو از هم پاشیده بود و حالا خودش چندتا باغ داشت و می گفتن که تو کار قاچاق هم دست داره. یه دفعه هم اومده بود باغ اونارو بخره که با جواب تند پدر مواجه شده بود و با غیض و غضب دُمش رو گذاشته بود رو کولش و رفته بود.
با این فکرا شب تاریکشو به صبحی میرسوند که فقط رنگش با شب فرق می کرد. دیگه دست و دل کار نداشت. یکماه دیگه پانزده سالش تموم میشد. امٌا تو کوله بار عمر کوتاهش به اندازه یه پیرمرد صد ساله درد و رنج و سختی و بدبختی به همراه داشت.
اونروز، همون روز نحسی که تا آخرین لحظه از خدا می خواست که ای کاش هیچوقت فرا نرسیده بود با خواهرش مشغول کار بودن. از اینطرف به اونطرف می دوید و راهِ آب رو باز می کرد تا همه درختا به یه اندازه سیراب شن. کاش روزگار هم داشته هاشو اینطوری بین همه به مساوی تقسیم میکرد. صدایی شنید و شاخه های درختا رو کنار زد و همین که دید محمٌد ده ساله وارد باغ شده و داره با خواهرش دعوا می کنه عصبانی شد. چوبدستی شو برداشت و به سرعت خودشو به اونا رسوند.
محمٌد معمولا از راه آب وارد باغ میشد. و این کاری بود که اونا اصلا خوششون نمی اومد. بارها هم به محمٌد گفته بود که حق نداره پاشو تو باغ اونا بذاره. مخصوصا وقتی عصبانیتش بیشتر شده بود که دیده بود محمٌد داره با خواهرش دعوا میکنه. برا همین به محض اینکه به اونا نزدیک شد محمٌد رو محکم هول داد. محمد هم عقب عقب رفت و نقش زمین شد. دستای کوچولوشو از خاک پٌر کرد و وقتی از جا بلند شد پاشید تو صورت محمٌد پانزده ساله. محمٌد هم که از خشم و عصبانیٌت به خودش می پیچید چوبدستیشو بالا برد و بدون اینکه متوجه باشه که چیکار میکنه اونو تو سر محمٌد ده ساله پایین آورد.
پسرک یه کم عقب رفت. چشماش سیاهی رفتن و از پشت نقش زمین شد.
خبر به سرعت توی آبادی پیچید. محمٌد هنوز تو شوک چیزی که اتٌفاق افتاده بود، بود که نعره وحشیانه حاج یداللٌه توی باغ پیچید و به محض اینکه با این موجود شرور رودررو شد سنگینی سیلی جانانه ای رو همراه با فحشهای رکیک رو صورت رنجور و درد کشیده ش حس کرد. کشان کشان تا پای ماشین بردنش و بعد از اون باران فحش و توسری بود که نثارش میشد.
پدر درمانده تر از همیشه توی سر میزد. زانوهاش سست شده بودند و زیر بار غصٌه و اندوه توان ایستادن از دست داده بودند.
دو سال گذشت. دو سالی که برا یه خانواده رنجدیده و از هم گسسته دو قرن بود. چرا لحظه های شادی زودگذرند و برعکس وقتی رنج و مصیبت سر می زنه، انگار هر ثانیه یکروز میشه؟!
پدر بیچاره هَر از گاهی کفش و کلاه میکرد. مقداری میوه و بعضی وقتا هم پول بر میداشت و به امید دیدار محمٌد میرفت سنندج. توی مسیر تا برسه به زندان، گذشته ها رو تو ذهن مرور می کرد. روز تولٌد تنها پسرش رو به خاطر می آورد که چقدر خوشحال بود که از خودش یادگاری به جا میذاره. محمٌد رو ثمرۀ عمر خودش می دونست.
وقتی با زندانبانها روبرو می شد خودش رو واقعا درمانده و بیچاره حس می کرد. میوه و پول رو ازش میگرفتن و می گفتن : قاتل اجازه ملاقات نداره. و وقتی که تمام غرورش رو زیر پا می ذاشت و التماس می کرد، بهشون میگفت که قتل کاملا تصادفی، اتٌفاق افتاده و تازه پسرش اونموقع کمتر از پانزده سال سن داشته، با لحن زننده و تندشون مواجه میشد که میگفتن برو خدارو شکر کن که خودتو هم زندانی نکردیم. هر دوتون مجرمید. قصاص رو هم برا آدمایی مثل شما گذاشتن.... و پدر اونوقت دیگه چیزی نمی شنید. حس میکرد که زمین و زمان دور سرش می چرخن. آروم برا اینکه زمین نخوره می نشست رو زمین و پس از بد و بیراه هایی که نصیبش میشد، از جا بلند میشد و با پاهایی سنگین مثل اینکه کوه رو به پشتش بسته باشن، راه برگشت رو در پیش می گرفت. زیر لب زمزمه میکرد: قصاص چرا باید فقط یقه بدبختهارو بگیره؟!
یه روز صبح زود اومدن سراغ محمٌد. توی این دو سال هزار دفعه با هر رفت و اومدی مرده و زنده شده بود. یه نوجوون با هزار امید و آرزو، پس از اینهمه رنج حالا آرزوش این بود که هر چه زودتر از این جهنٌم خلاص بشه. حالا که چشم عدالت کوره. حالا که جلٌادها و قاتلهای حرفه ای و دانه درشتهای دزد و فاسد راست راست می گردند و خودشون قانون وضع میکنند، دیگه چه امیدی میشه به فردا داشت؟.
آروم آروم راه افتاد و تا محوطه حیاط زندان رفت. طناب دار با وزش باد صبحگاهی تکان میخورد. آدم باید خودشو جای محمٌد هفده ساله بذاره و به دورانی که خودش فقط هفده سال سن داشت برگرده تا بدونه که در حقٌ محمٌد و محمٌدها چه ظلم و ستمی روا شده.
از دور دید که چند نفر اونطرفتر ایستادن. حاج یداللٌه رو زودتر از همه شناخت و در کنارش پدر و مادر و برادر بزرگتر مقتول هم بودند. یکی نبود به اینها بگه: آخه بی انصافها حالا که قانون رو اراذل و اوباش می نویسند و اجرا می کنند، شما چرا به اینهمه رنج یه بچٌه فکر نکردین؟! مگر با اعدام این محمٌد، محمٌد شما به خونه بر می گشت؟!!!
حالا محمٌد آروم خوابیده پایین یه کوه که نزدیک باغ پدرشه. بیچاره پدر که از اعدام خبر نداشت و باز هم برا ملاقات رفته بود و اینبار به جای فحش و تهدید، جسد بی جانِ محمٌدش رو تحویلش داده بودن و بهش گفته بودن که برو بی سر و صدا دفنش کن. فقر اونقدر بی رحمه که مانع شده تا محمٌد حتٌی یه سنگ قبر داشته باشه.
از اون روز تا حالا پدر هر روز صبح زود با گامهای خسته میره پایین کوه و با محمٌدش حرف می زنه و هر شب خواب اونو می بینه که ازش می پرسه: راستی اینهمه علفهای هرز تو باغ چیکار می کنن؟
از روزی که دست چپ و راستش رو شناخته بود، تنها چیزی که یادش می اومد کار بود و کار. پا به پای پدر و مادر و خواهر کوچکترش با دستای کوچولوش که حالا به اندازۀ دستای یه پیرمرد، پینه بسته بود، از این سر تا اون سر باغ علفهای هرز رو از ریشه بیرون می کشید. گاهی خسته می شد و همانجا می نشست روی زمین و به این فکر می کرد که این همه علف هرز تو باغ چیکار میکنن؟! تو همین لحظه ها بود که دست مهربون مادر رو روی سرش حس میکرد. نوازشی که وصفش نمی تونست بکنه و تمام خستگی رو از تنش به در میکرد.
شبا وقتی که خسته و فارغ از کار طاقت فرسا توی آلونکی که نزدیک درب ورودی باغ ساخته بودند دور هم جمع می شدن تا شام بخورن، از پدر در مورد علفهای هرز می پرسید. براش مهم بود بدونه چرا درختای میوه با اون همه زحمتی که براشون کشیده میشه، خشک میشن و یا برگهاشون آفت می زنه و میوه نمیدن امٌا علفهای هرز مثل مهمانان ناخوانده از هر طرف سر در میارن و باعث زحمت میشن!
پدر هم معمولا در حالی که داشت چپقش رو چاق می کرد، متفکرانه نگاهی به تنها پسرش می انداخت و می گفت: محمٌد داستان باغ داستان زندگی آدمهاست. دنیا مثل همین باغ خودمونه البته خیلی بزرگتره ولی قانونش مثل قانون همین باغه. هم خوب داره هم بد. و بعد در حالی که آهی از ته دل می کشید ادامه میداد: ولی افسوس که بدی ها همه جا ریشه می کنن و تکثیر میشن و جای خوبی هارو تنگ می کنن.
بعدش هم پُکی عمیق به چپقش میزد و می گفت: دنیا همینه پسرم. به قول شاعر گُلِ بی خار کجاست؟
معمولا وسطهای اینگونه بحثها بود که صدای مادر مثل صدای فرشته ای تو اون آلونک طنین می انداخت که: شام آماده ست. شامی که معمولا شیربرنج بود و یا چیز دیگه ای به همین سادگی.
حالا دلش برا همون شیربرنج تنگ شده بود. آرزوی یه لحظه و فقط یه لحظه رو داشت که با پدر و مادر و خواهر کوچولوش توی اون آلونک که فقر از در و دیوارش می بارید دور هم جمع بشن و بگن و بخندن. آرزو داشت که کاش یه دفعه دیگه دست نوازشگر و مهربون مادر رو، رو سر خودش احساس کنه و صدای خنده های خواهر کوچولوشو که پدرش باهاش بازی می کرد بشنوه... امٌا چند سال، نه، چند قرن از اون خوشبختی های بزرگ گذشته بود؟! حسابشو نداشت.
هیچوقت دوران کودکیش مثل بچه های دیگه طیٌ نشده بود. همیشه همراه با خانواده کوچکش برا چیزی که بقا می نامنش جنگیده بود. با گوشت و پوست و استخوانش درک کرده بود که اگر تابستونا نتونن میوه های باغ رو به موقع بچینن و به بازار برسونن، دیگه پاییز و زمستون اون شیربرنج رو هم به سختی می تونن تهیٌه کنن. همه دارو ندارشون همین باغ بود که از پدر بزرگ به پدرش به ارث رسیده بوده و بدون این باغ و درختای میوه ش محکوم به فنا بودن. برا همین رمز و راز فنا و بقا رو بهتر از خیلی از بزرگترها می شناخت.
امٌا این تمام ماجرا نبود. سرنوشت بازی های عجیب غریبی داره. درهای جهنٌم رو وقتی به روی خودش باز می دید که پدر و مادر تحت فشارهای روزمره و فقر و هزارتا بدبختی و نداری، دیواری کوتاهتر از دیوار خودشون برا خالی کردن فشارها پیدا نمی کردن. کفش خواهرش پاره شده بود و تیغ نشسته بود تو پاش و پدر و مادر که دستشون به مجرم اصلی نمی رسید، عقد ه هاشونو سر هم خالی می کردن. اواخر دیگه کار از جرٌ و بحث می گذشت و مادر کتک خورده و گریان به طرف خونه پدرش می رفت.
اونوقت دیگه تا صبح خوابش نمی برد. سرشو زیر لحاف پنهون می کرد و هق هق گریه رو سر می داد. کاش کسی رو داشت که باهاش می تونست حرف بزنه. کاش فقر نبود. با خودش فکر می کرد اگر پدرش هم مثل یداللٌه که حالا برا خودش برو بیایی داشت و حاج یداللٌه صداش می کردن، پاسدار شده بود و آدم فروشی کرده بود، حالا اینهمه بدبختی و مصیبت نداشتن. پدرش براش تعریف کرده بود که این یداللٌه هیچی از مالِ روزگار نداشته و التماس می کرده تا یکی بهش کاری تو باغ خودش بده. امٌا بعدش رفته بود پاسدار شده بود وخیلی ها رو لو داده بود. زندگی ها رو از هم پاشیده بود و حالا خودش چندتا باغ داشت و می گفتن که تو کار قاچاق هم دست داره. یه دفعه هم اومده بود باغ اونارو بخره که با جواب تند پدر مواجه شده بود و با غیض و غضب دُمش رو گذاشته بود رو کولش و رفته بود.
با این فکرا شب تاریکشو به صبحی میرسوند که فقط رنگش با شب فرق می کرد. دیگه دست و دل کار نداشت. یکماه دیگه پانزده سالش تموم میشد. امٌا تو کوله بار عمر کوتاهش به اندازه یه پیرمرد صد ساله درد و رنج و سختی و بدبختی به همراه داشت.
اونروز، همون روز نحسی که تا آخرین لحظه از خدا می خواست که ای کاش هیچوقت فرا نرسیده بود با خواهرش مشغول کار بودن. از اینطرف به اونطرف می دوید و راهِ آب رو باز می کرد تا همه درختا به یه اندازه سیراب شن. کاش روزگار هم داشته هاشو اینطوری بین همه به مساوی تقسیم میکرد. صدایی شنید و شاخه های درختا رو کنار زد و همین که دید محمٌد ده ساله وارد باغ شده و داره با خواهرش دعوا می کنه عصبانی شد. چوبدستی شو برداشت و به سرعت خودشو به اونا رسوند.
محمٌد معمولا از راه آب وارد باغ میشد. و این کاری بود که اونا اصلا خوششون نمی اومد. بارها هم به محمٌد گفته بود که حق نداره پاشو تو باغ اونا بذاره. مخصوصا وقتی عصبانیتش بیشتر شده بود که دیده بود محمٌد داره با خواهرش دعوا میکنه. برا همین به محض اینکه به اونا نزدیک شد محمٌد رو محکم هول داد. محمد هم عقب عقب رفت و نقش زمین شد. دستای کوچولوشو از خاک پٌر کرد و وقتی از جا بلند شد پاشید تو صورت محمٌد پانزده ساله. محمٌد هم که از خشم و عصبانیٌت به خودش می پیچید چوبدستیشو بالا برد و بدون اینکه متوجه باشه که چیکار میکنه اونو تو سر محمٌد ده ساله پایین آورد.
پسرک یه کم عقب رفت. چشماش سیاهی رفتن و از پشت نقش زمین شد.
خبر به سرعت توی آبادی پیچید. محمٌد هنوز تو شوک چیزی که اتٌفاق افتاده بود، بود که نعره وحشیانه حاج یداللٌه توی باغ پیچید و به محض اینکه با این موجود شرور رودررو شد سنگینی سیلی جانانه ای رو همراه با فحشهای رکیک رو صورت رنجور و درد کشیده ش حس کرد. کشان کشان تا پای ماشین بردنش و بعد از اون باران فحش و توسری بود که نثارش میشد.
پدر درمانده تر از همیشه توی سر میزد. زانوهاش سست شده بودند و زیر بار غصٌه و اندوه توان ایستادن از دست داده بودند.
دو سال گذشت. دو سالی که برا یه خانواده رنجدیده و از هم گسسته دو قرن بود. چرا لحظه های شادی زودگذرند و برعکس وقتی رنج و مصیبت سر می زنه، انگار هر ثانیه یکروز میشه؟!
پدر بیچاره هَر از گاهی کفش و کلاه میکرد. مقداری میوه و بعضی وقتا هم پول بر میداشت و به امید دیدار محمٌد میرفت سنندج. توی مسیر تا برسه به زندان، گذشته ها رو تو ذهن مرور می کرد. روز تولٌد تنها پسرش رو به خاطر می آورد که چقدر خوشحال بود که از خودش یادگاری به جا میذاره. محمٌد رو ثمرۀ عمر خودش می دونست.
وقتی با زندانبانها روبرو می شد خودش رو واقعا درمانده و بیچاره حس می کرد. میوه و پول رو ازش میگرفتن و می گفتن : قاتل اجازه ملاقات نداره. و وقتی که تمام غرورش رو زیر پا می ذاشت و التماس می کرد، بهشون میگفت که قتل کاملا تصادفی، اتٌفاق افتاده و تازه پسرش اونموقع کمتر از پانزده سال سن داشته، با لحن زننده و تندشون مواجه میشد که میگفتن برو خدارو شکر کن که خودتو هم زندانی نکردیم. هر دوتون مجرمید. قصاص رو هم برا آدمایی مثل شما گذاشتن.... و پدر اونوقت دیگه چیزی نمی شنید. حس میکرد که زمین و زمان دور سرش می چرخن. آروم برا اینکه زمین نخوره می نشست رو زمین و پس از بد و بیراه هایی که نصیبش میشد، از جا بلند میشد و با پاهایی سنگین مثل اینکه کوه رو به پشتش بسته باشن، راه برگشت رو در پیش می گرفت. زیر لب زمزمه میکرد: قصاص چرا باید فقط یقه بدبختهارو بگیره؟!
یه روز صبح زود اومدن سراغ محمٌد. توی این دو سال هزار دفعه با هر رفت و اومدی مرده و زنده شده بود. یه نوجوون با هزار امید و آرزو، پس از اینهمه رنج حالا آرزوش این بود که هر چه زودتر از این جهنٌم خلاص بشه. حالا که چشم عدالت کوره. حالا که جلٌادها و قاتلهای حرفه ای و دانه درشتهای دزد و فاسد راست راست می گردند و خودشون قانون وضع میکنند، دیگه چه امیدی میشه به فردا داشت؟.
آروم آروم راه افتاد و تا محوطه حیاط زندان رفت. طناب دار با وزش باد صبحگاهی تکان میخورد. آدم باید خودشو جای محمٌد هفده ساله بذاره و به دورانی که خودش فقط هفده سال سن داشت برگرده تا بدونه که در حقٌ محمٌد و محمٌدها چه ظلم و ستمی روا شده.
از دور دید که چند نفر اونطرفتر ایستادن. حاج یداللٌه رو زودتر از همه شناخت و در کنارش پدر و مادر و برادر بزرگتر مقتول هم بودند. یکی نبود به اینها بگه: آخه بی انصافها حالا که قانون رو اراذل و اوباش می نویسند و اجرا می کنند، شما چرا به اینهمه رنج یه بچٌه فکر نکردین؟! مگر با اعدام این محمٌد، محمٌد شما به خونه بر می گشت؟!!!
حالا محمٌد آروم خوابیده پایین یه کوه که نزدیک باغ پدرشه. بیچاره پدر که از اعدام خبر نداشت و باز هم برا ملاقات رفته بود و اینبار به جای فحش و تهدید، جسد بی جانِ محمٌدش رو تحویلش داده بودن و بهش گفته بودن که برو بی سر و صدا دفنش کن. فقر اونقدر بی رحمه که مانع شده تا محمٌد حتٌی یه سنگ قبر داشته باشه.
از اون روز تا حالا پدر هر روز صبح زود با گامهای خسته میره پایین کوه و با محمٌدش حرف می زنه و هر شب خواب اونو می بینه که ازش می پرسه: راستی اینهمه علفهای هرز تو باغ چیکار می کنن؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر