درباره من

عکس من
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۸۵

حافظ روشن ضمیر و زاهدان ریایی



به جرات می توان گفت که از میان شاعران کلاسیک شعر فارسی هیچکدام به اندازه حافظ بر واعظان و آخوندهای ریاکار با تیغ بُرٌان قلم نتاخته است. جالب اینجاست که در گوشه گوشه دیوان غزلیٌات این ستاره پُر فروغ آسمان فرهنگ و ادب ایران به وفور ابیاتی یافت می شوند که گویی در همین دوران و همین امروز سروده شده اند، چرا که زبان حال امروز میهن و مردم ما می باشند

بیچاره شیخ، با آنهمه سانسور و سوزاندن کتاب، از پسِ زبان حافظ بر نیامده و در مقابل بزرگواری و قدرت کلام و روح آسمانی که در کلمه کلمه غزلهایش چونان چشمه یی زلال جاری است، مجبور به سکوت و لب گزیدن و دَم بر نیاوردن شده

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا وَرزَد و سالوس مسلمان نشود

چه زیبا حق کلام را در بیت بالا به جا آورده و خیال واعظ شهر ( بخوانید امام جمعه و نماینده معمم رهبری ) را راحت نموده که با توجه به ریاکاری هایش، مسلمان نیست. هر چند که می داند این گفته او به مذاق جناب واعظ خوش نخواهد آمد

دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تکفیر می کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر می کنند

آیا ابیات بالا، زبان حال امروز مردم ایران نیست؟! آیا امروز نوادگان حاکمان دیروز بر سر کار نیستند؟ آیا امروز ناموس عشق و رونق عشاق نمی برند؟ آیا هنگام سرکوب و شکنجه و اعدام و آبروریزی، فرقی بین جوان و پیر قایل می شوند؟
شاید شادروان شاملو، در سرودن شعر زیبای < دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوست می دارم > تحت تاثیر بیت آخر غزل فوق بوده است

در آخرین بیت همین غزل حافظ دست تمامی صاحب منصبان و حاکمان ریایی دوران خودش را رو می کند و شجاعانه می گوید

مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

فراموش نکنیم که دورانی که حافظ می زیسته مصادف بوده با دوران سفٌاکترین حاکمان ریایی و زاهدان کژاندیش. همانها که مثل آخوندهای امروز حاکم بر میهن ما، به نام خدا و به نام دین به هر جنایتی دست می زدند. بساط شلاق و دار و چشم از حدقه بیرون آوردن به راه بوده. شک نکنیم که حاکمان امروز از نوادگان امیر مبارزالدین محمدها هستند. به راستی که شجاعت حافظ ستودنی است
در روزگاری که تنور تکفیر و برچسب زدن و تازیانه و حلق آویز به نام دین خدا و مسلمانی داغ بوده، او اینچنین بی محابا بر شالوده و اساس ریاکاریها و اسلام نماییها تاخته و عاملانش را برای همیشه تاریخ رسوا و رو سیاه نموده است. افسوس که از اینهمه هشدارهای او ما همزبانان این رند روشن ضمیر، طرفی نبستیم، که اگر جز این می بود، امروز سرنوشت یک ملت عظیم که فرهنگش باعث مباهات همه جهانیان است این نبود و نمی شد

ببینید چگونه حافظ از شهیدان و انسانهایی یاد می کند که به تیغ ستم و زُهد در خون خود غلتیده اند

با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان
این بیت را امروز می توان در گوشه گوشه خاک گلگون میهنمان زمزمه کرد. همانجاهایی که صاحبان زور و ظلم و ولایت، حتی اجازه گذاشتن سنگ بر مزار قربانیان خود ندادند

گاه با زیباترین کلمات مشتی می سازد و روانه دهان یاوه گویان می کند. پند و اندرزهاشان را به هیچ می گیرد و با بلند نظری که خاص خود اوست، شیخ و زاهد را تحقیر می کند. و وعده های آنچنانی بهشت و حوریان را با خاک کوی دوست برابر نمی کند

من ترک عشقبازی و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
شیخم به طنز گفت حرامست می مخور
گفتم که چشم و گوش به هر خر نمی کنم

و در ابیات بعد در همین غزل حساب خود را با آنها کاملا جدا و یکسره نموده و تاکید دارد که گوش به فرمان پیر مغان می باشد و برای آنان هیچ احترام و منزلتی قایل نیست

این تقویم بس است که چون زاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم
زاهد به طعنه گفت برو ترک عشق کن
محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
من ترک خاکبوسی این در نمی کنم

در جای دیگر سخن از دم دمی مزاج بودن شیخ و زاهد میراند و باز هم راه خودش را از آنان جدا کرده و خود را بنده پیر خرابات می داند

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

و در این گذرگاه البته پیر روشن ضمیر ادبیات پارسی، از آنهمه ملالت و ضلالت جاری در روزگار و عهد خویش گاه به تنگ می آید و فریاد و فغان بر می دارد که

بَهر یک جُرعه که آزار کّسش در پی نیست
زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس

و یا جای دیگر

ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بزن مرهمی بر این دل ریش

و سپس همانجا اینگونه بر آنان می تازد و به قول امروزی افشایشان می نماید

ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت، زهی شریعت و کیش

و جای دیگر نشانه هایی می دهد که بی درنگ خواننده این اّشعار را متوجه شباهت آن دوران با روزگار و ایٌام حاضر می نماید

ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر می بینم
اسب تازی شده مجروج به زیر پالان
طوق زرٌین همه در گردن خر می بینم

و جای دیگر زبان از این حال و اوضاع به گِلایه می گشاید و می فرماید

جای آن است که خون موج زّنّد در دل لعل
زین تغابن که خّزّف می شکند بازارش

حافظ یک انسان آزاده، به تمام معنا است. اگر جز این بود همانند خیلی های دیگر همرنگ جماعت می شد و از فقر و تنگدستی که همه عمر آزارش می داد، رهایی می یافت. اما هیهات که او بَهر تکٌه نانی، دَم فروبندد و آنهمه ظلم و ریاکاری را ندیده بگیرد و پی کارِ خویش رَوَد

گُلعُذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا، دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

و بلند همتی خویش رادر عین تنگدستی اینگونه به رُخ می کشد

گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تّر کنم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کِی طمع در گردش گردون دون پرور کنم؟

و البته که از خواجه شمس الدین محمد ملقب به حافظ جز این انتظار نمی رود

در آینده باز از او خواهیم گفت در حد دانایی و توان خویش

هیچ نظری موجود نیست: