عاشورا دارد می آید. همین نزدیکیهاست. خیلی نزدیک و همیشه به یادمان می آورد که یکی بود که نمی خواست دست در دست ظالم بگذارد و با ظلم کنار بیاید. نمی خواست شریک دزد و رفیق قافله باشد. نمی خواست زمانی که باید برمی خاست، بنشیند و چشم بر حقایق فروبندد. پس از آن قومی خارجی اش خواندند. قبیله یی مجنونش نامیدند و به ظاهر دوستان دیروز، عَلَم دشمنی در مقابلش برافراشتند چرا که سخت به بهایی که در صورت همراهی اش باید می پرداختند، آگاه و هشیار بودند.
منصفانه به قضاوت بنشینیم عاشورای سال شصت و یک هجری قمری را. فارغ از هرگونه تعصّب و تعلّق به دین و مذهب و مکتب. در روزگاری که همۀ سرها در گریبان است و بساط ظلم و جور و فسق و غارت، پهنتر از همیشه، یکی می خواهد از او بیعت بگیرد. می خواهد با گرفتن این بیعت مُهر همراهی با حکومتش را بر پیشانی اش بکوبد و سرمست و سرشار باد در غبغب بیندازد و مغرورانه جارچیان را روانه شهرها و دیارهای تحت حاکمیّیت خویش نماید تا خبر بیعت را به گوش همگان برسانند. برای اینکه میخ حکومتش را محکمتر بکوبد، باید از او بیعت بگیرد. امّا او که اتّفاقا نوۀ پیغمبر و فرزند علی است، تا تَه قضیّه را خوانده است. چه باید بکند با دشمنی که چون افعی بر بیت المال و سرمایۀ یک ملّت چنبره زده و به تبع آن سلاح و سپاه بیکران هم دارد؟!. عقل حکم می کند که تسلیم شود و دست بیعت بدهد. اینگونه بهتر است. هر بالا پائینی که می شود، بشود. جانِ سالم به در بردن را عشق است. امّا او تصمیمی می گیرد که اصلا عقلانی نیست. لااقل در آن برهه از زمان، عقلانی به نظر نمی رسد. پس قدم به راهی می گذارد که برای محاسبۀ پایانش، نیازی به حساب کتابهای رایج ندارد.
کمی آنطرفتر از زمان و اندکی اینطرفتر از مکان، یعنی در فاصلۀ زمانی سال شصت و یک هجری قمری تا سال هزار و چهارصد و سی و سه هجری قمری و در فاصلۀ مکانی کربلا تا اشرف، زنان و مردانی ایستاده اند که از قضای روزگار آنها نیز تن به بیعت با یزید و یزیدیّان نداده اند و در مقابل تمامی تهدیدات شمری ها و شمربن ذی الجوشنهای روزگار، در کنار پرچم میهن و سازمانشان، بیرق سرخ سرافرازی برافراشته اند و هارت و پورتهای فرزندان ابوسفیّان و معاویّه و یزید را به هیچ گرفته اند. آنها نمی خواهند و عادت نکرده اند نان به نرخ روز بخورند. از موج سواری بیزارند و همیشه برخلاف جریان امواج شنا کرده اند. در مقابل تمامی سلاحها و سپاههای دشمن غدّار، جز سلاح عشق و ایمان، چیز دیگری ندارند. عشق به خلق و ایمان به رهایی میهنشان و اینها همان سلاحهایی هستند که چشم دشمنانشان را کور و دیدۀ دوستانشان را، خیره کرده است. پدیده یی شگرف در دورانی که سرها به راحتی خم می شوند و شغالان و کفتارها و روباهان مکّار، در مکّاره بازارهای سیاست و تجارت و زد وبندهای پشت پرده، زمام امور حکومت جهانی را در دست گرفته اند. گفتم که همیشه بر خلاف جریان آب شنا کرده اند.
کمال مطلوب خودشان البته این است که شرایطی مهیّا شود تا همانجایی که هستند یعنی نزدیکترین نقطۀ ممکن به خلق در بندشان همچنان چونان خاری در چشم خصم ستم پیشه مترصّد فرصت بمانند تا در لحظه ئی که آرزوی هر ایرانی آزادیخواه هست، دِین خود اداء کنند و با کمک مردم جان به لب رسیده شیشۀّ عمر دیو را بر زمین بکوبند و شرّش را برای همیشۀ تاریخ از سر بشر و بشریّت کم کنند.
امّا اگر گرگهای هار ولایت همچنان پوزه های کثیف و متعفّنشان را بالا گرفتند و زوزه سر دادند، چه باید کرد؟! سخن از تعدادی زن و مرد رزمنده نیست. صحبت از گرانبهاترین سرمایۀ یک خلق تحت ستم است که در دل بیابان به امانت گذاشته شده تا سرانجام در روز موعود به خزانۀ ملّت مسترد شود.
سؤال بزرگ امّا این است: اگر موعد مقرّر برای خروج از آن خاک سرخ تمدید نشود و کارشکنی های مزدوران سرسپرده و دست نشانده در کاخ بغداد، همچنان مانع از پیش بردن مراحل قانونی کار گردد و دشمن غدّار کینه توزانه بر قصد اهریمنانۀ خویش اصرار ورزد، آنگاه چه خواهد شد؟!
پاسخ کسانی که هرگز سر تعظیم و تسلیم فرود نیاورده اند را باید در پرچم های سرخ برافراشته شان مرور کرد و بی هیچ شکّ و شبهه یی آل خمینی همانگونه که آل ابوسفیّان، آرزوی بیعت را همراه با خود به گور تاریخی اش خواهد برد.
غروب عاشورا، غروب دلتنگی های تمام انسانهایی است که در مقابل ظلم قد علم کرده اند. فارغ از هر نوع دین و مذهب و مرام و مسلک، آندم که به هوای آزادی قدم در راه گذاشتی هم قبیله و هم قبله و هم مسلک تمامی عاشقان رهایی در سراسر این زمین به شمار خواهی آمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر