انگار همین دیروز بود که مرضیّۀ عزیزمان فاصلۀ خاک تا افلاک را به چشم زدنی، طی کرد و رفت. هنوز امّا دلمان هوایش را دارد. هوای آن صدای ناب ملکوتی. هوای آن ترّنم دل انگیز که مثل جوبارها جاری می شد و تو باید فقط خودت را به دستش می سپردی تا رقصان و پیچ در پیچ از تن دشتهای سرسبز عبورت دهد و سرانجام برساندت به بهشتی آمیخته با بوی گلهای سرخ و عطر یاسهای سپید.
کافی بود تا در امواج صدایش غرق شوی، چشمها را ببندی و آنگاه می دیدی که چگونه چشم جان به جمال مخملین صدایش گشوده می شد و وسیله یی می شد تا برای لحظاتی هم که شده از این جهان و زمین و همهمه های گوشخراشش رهایی یابی و آنگاه به قول شاعر: آنچه نادیدنی است، آن بینی.
محبوبترین، عزیزترین و خوشبوترین گُل سرخ باغ موسیقی آن سرزمین سوخته، می دانم که هنوز دل نگران مایی. می دانم که از روزی که پر کشیدی تا همین الان و همین امروز، همچنان از فراز به فرود می نگری و قلب صمیمی همیشه عاشقت برای مردمی که با هم دوستی متقابل داشتید، مثل قلب کبوتری که برای جوجه هایش، یک لحظه و یک آن حتّی از تپیدن باز نمی ایستد. می دانم که رهایی میهن و مردمانش را حتّی در عرش و ملکوت اعلی هم فریاد می کنی.
سپید موی دوست داشتنی تو هنوز با مایی و من و ما هنوز آندم که فشارها بر شانه هامان سنگینی می کند و می رود که زمینگیرمان کند، دست به دامان صدای جادویی ات می شویم و با تو تا ستاره پر می کشیم، بوسه بر رخ ماه می زنیم و سرشار و تر و تازه باز می گردیم و دوباره و صدباره ایمان می آوریم که زندگی جریان دارد و ایستادن و درجا زدن شایسته و بایستۀ انسانهای عاشق نیست. هر وقت آسمان دلمان کویری می شود، به ترنّم خداگونۀ تو که نوید باران می دهد، گوش می سپریم و با تو زیر لب زمزمه می کنیم: بارون می باره، بارون می باره..... و شک نداریم که یکی از همین روزها حتما ابرهای بارور از راه خواهند رسید و آنقدر خواهند بارید تا کاخ ظلم و ظالم را با هم و یکجا از بیخ و بن برکنند و با خود ببرند. هر وقت دلمان می گیرد به سنگ خارای تو پناه می بریم و غم و غصۀ دل مو به مو با او در میان می گذاریم و قدری آرام می گیریم.
راستی! داستان ما غربتی ها را تو بهتر از هر کس می دانی و می شناسی. مایی که ریشه هامان را در سرزمین مادری جا گذاشته ایم و حکایتمان، حکایت نی داستان مثنوی مولاناست که از جدائی ها شکایت می کند و در پی بازگشت به اصل و رسیدن به روزگار وصل خویش است. وقتی خیلی دلمان می گیرد باز به تو پناه می آوریم تا گوش به نغمۀ آسمانی ات دهیم: شد به سر دورۀ جدائیها---قصّه سر کن ز آشنائیها. می بینی! نیستی امّا همه جا همراه و همدم مائی و ما هنوز هم به همان اندازه و بیشتر هم دوستت داریم و خواهیم داشت بانوی خوبِ دوست داشتنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر