درباره من

عکس من
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

بانوی همیشه دوست داشتنی

انگار همین دیروز بود که مرضیّۀ عزیزمان فاصلۀ خاک تا افلاک را به چشم زدنی، طی کرد و رفت. هنوز امّا دلمان هوایش را دارد. هوای آن صدای ناب ملکوتی. هوای آن ترّنم دل انگیز که مثل جوبارها جاری می شد و تو باید فقط خودت را به دستش می سپردی تا رقصان و پیچ در پیچ از تن دشتهای سرسبز عبورت دهد و سرانجام برساندت به بهشتی آمیخته با بوی گلهای سرخ و عطر یاسهای سپید.
کافی بود تا در امواج صدایش غرق شوی، چشمها را ببندی و آنگاه می دیدی که چگونه چشم جان به جمال مخملین صدایش گشوده می شد و وسیله یی می شد تا برای لحظاتی هم که شده از این جهان و زمین و همهمه های گوشخراشش رهایی یابی و آنگاه به قول شاعر: آنچه نادیدنی است، آن بینی.

محبوبترین، عزیزترین و خوشبوترین گُل سرخ باغ موسیقی آن سرزمین سوخته، می دانم که هنوز دل نگران مایی. می دانم که از روزی که پر کشیدی تا همین الان و همین امروز، همچنان از فراز به فرود می نگری و قلب صمیمی همیشه عاشقت برای مردمی که با هم دوستی متقابل داشتید، مثل قلب کبوتری که برای جوجه هایش، یک لحظه و یک آن حتّی از تپیدن باز نمی ایستد. می دانم که رهایی میهن و مردمانش را حتّی در عرش و ملکوت اعلی هم فریاد می کنی.
سپید موی دوست داشتنی تو هنوز با مایی و من و ما هنوز آندم که فشارها بر شانه هامان سنگینی می کند و می رود که زمینگیرمان کند، دست به دامان صدای جادویی ات می شویم و با تو تا ستاره پر می کشیم، بوسه بر رخ ماه می زنیم و سرشار و تر و تازه باز می گردیم و دوباره و صدباره ایمان می آوریم که زندگی جریان دارد و ایستادن و درجا زدن شایسته و بایستۀ انسانهای عاشق نیست. هر وقت آسمان دلمان کویری می شود، به ترنّم خداگونۀ تو که نوید باران می دهد، گوش می سپریم و با تو زیر لب زمزمه می کنیم: بارون می باره، بارون می باره..... و شک نداریم که یکی از همین روزها حتما ابرهای بارور از راه خواهند رسید و آنقدر خواهند بارید تا کاخ ظلم و ظالم را با هم و یکجا از بیخ و بن برکنند و با خود ببرند. هر وقت دلمان می گیرد به سنگ خارای تو پناه می بریم و غم و غصۀ دل مو به مو با او در میان می گذاریم و قدری آرام می گیریم.
راستی! داستان ما غربتی ها را تو بهتر از هر کس می دانی و می شناسی. مایی که ریشه هامان را در سرزمین مادری جا گذاشته ایم و حکایتمان، حکایت نی داستان مثنوی مولاناست که از جدائی ها شکایت می کند و در پی بازگشت به اصل و رسیدن به روزگار وصل خویش است. وقتی خیلی دلمان می گیرد باز به تو پناه می آوریم تا گوش به نغمۀ آسمانی ات دهیم: شد به سر دورۀ جدائیها---قصّه سر کن ز آشنائیها. می بینی! نیستی امّا همه جا همراه و همدم مائی و ما هنوز هم به همان اندازه و بیشتر هم دوستت داریم و خواهیم داشت بانوی خوبِ دوست داشتنی.

هیچ نظری موجود نیست: