نمی دانی چه اندوهی ست وقتی گُل
به باغ خشک بی برگی نمی روید
دهان عاشقان را بسته اند انگار
کسی از عاشقی چیزی نمی گوید
همه گم کرده ای دارند عجب امّا
کسی گم کردۀ خود را نمی جوید
غریبند آشنایان دور و از هم دور
به باغ آشنایی هیچکس یک گل نمی بوید
دگر از آن رفاقتهای جانانه نشانی نیست
کسی راه وفا را یکقدم حتّی نمی پوید
دروغ و کینه و بغض و حسد تقدیر آدم شد
کسی از مرگ انسانیّت انسان نمی گوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر