درباره من

عکس من
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

یاسها و غزلها

نشسته بود روی نیمکت چوبی پارک. آنطرفتر مرغابیها و مرغهای دریایی هنوز در اطرافش پرسه می زدند. همیشه بعد از ظهرها می آمد با نانهای اضافی و حالا دیگر قیافه اش برای این موجودات زیبا و دوست داشتنی هم شناخته شده بود. خیلی دلش می خواست نانها را به تساوی تقسیم کند امّا نمی شد و گاهی قلدرترها مجال نمی دانند که دیگران هم به نوایی برسند. پیش خودش می گفت: خدا هم به تساوی می دهد امّا قلدرها سهم و حقّ بقیّه را بالا می کشند و از این قیاس، خودش به خنده می افتاد.

نزدیک هفتاد سال داشت। گاهی روی همین نیمکت به حافظه اش فشار می آورد و آنقدر سلولهای مغزش را به جنب و جوش وادار می کرد که سایه هایی از دوران کودکی و سایه روشنهایی از نوجوانی و جوانی اش را به خاطر می آورد. خانۀ پدری جایی که در آن به دنیا آمده بود و بهترین سالهای عمرش آنجا سپری شده بود. مادرش را به خاطر می آورد آندم که چادر سپید بر سر می انداخت در غروبهایی که آنزمانها هنوز بوی روحانیّت و معنویّت می دادند و اذان حکم جبر خدا نبود و چونان نغمه یی آسمانی بر دل می نشست.

جانماز مادر را صاف و ساده و روشن و آکنده از یاسهای سپید، می دید و هنوز که هنوز بود پس از سالیان سال آن معنویّت را مثل بوی یاسها نفس می کشید و سرشار می شد از زندگی و انرژی و نشاط.

پدر امّا سخت دلبسته حافظ و مولانا بود. شبهای جمعه می نشست کنار دست او و به داستانهای مثنوی گوش جان می سپرد یا مسحور کلمات جادویی غزلهای حافظ می شد که با آنکه معنی خیلی هاشان را نمی فهمید، امّا کلمات چنان موزون و زیبا و دلنشین بودند که جذبشان می شد.

حاضر بود مابقی عمرش را بدهد و یکشب و فقط یکشب دیگر از تابستانهایی که تراس را فرش می کردند و بساط چایی و هندوانه و آجیل برپا می نمودند را تکرار کند. باغچه لبریز از اطلسی و بنفشه و شب بوبود و عطر بی مثال یاسها در عبور از فراز حوض خانه و فوّاره اش، سراسیمه خود را به محفل آنها می رساند و با غزلهای حافظ آنچنان در هم می آمیخت که گویی هیچگاه از هم جدا نبوده اند و آنگاه می شد احساس کرد که خدا همین نزدیکیهاست در باغچه و یاس و غزل و عرفان حافظ و مولانا.

به خاطر می آورد که در این لحظه ها چگونه لبریز می شد از عشق و مهر و هنگام خواب که در اینگونه شبها دیر به سراغش می آمد به آسمانی که به نظرش نزدیکتر از همیشه به زمین بود، خیره می شد و دلش می خواست که تک تک ستاره هایش را غرق بوسه کند........

زمان مثل قطاری شتابان از پیچ و خم جاده های زندگی عبور می کند. هرگز به پشت سر نگاه نمی کند و برای هر انسانی فقط در یک ایستگاه توقف می کند. ایستگاه آخر. تنها جایی که می شود پیاده شد و از شرّ این هیولای بی شاخ و دُم که عاشق سرعت است و رحم و شفقت هم نمی شناسد و به آسانی خاطرات و علایق انسان را زیر می گیرد، خلاص شد. اینرا به کرّات به دوستان و شاگردانش گفته بود.

شبهای زیبای شعر و عرفان کار خودش را کرد و او سر در پی حافظ و مولانا وارد دانشگاه شد تا شاید بتواند از چشمۀ جوشان عرفان و ادبیّات جرعه یی بنوشد و عطش درون فرو نشاند. عشق امّا مزید بر علّت شد و او ساده تر از پرنده یی که در بهار، در یک زمستان برفی دل بست و شریک راه زندگی اش را با یک نگاه شناخت و به گلخانه دل دعوت کرد....

برای شاگردانش همیشه فراتر از یک استاد بود و برای او آموختن به دیگران گاه حدّ و مرز عشق را هم در می نوردید و فراتر می رفت। تمامی حس و دریافت خودش را سر کلاس در طبق اخلاص می گذاشت و تقدیم شاگردانش می کرد. آنها هم حس کرده بودند که آنچه می گیرند، فراتر از درس و تکلیفی ست که باید بخوانند و حفظ کنند برای همین رابطه شان با هم یک رابطۀ معمولی شاگرد و استاد نبود.....

قطار زمان بی وفقه و نفیرکشان می گذشت تا به میعادگاه انقلاب رسید। با آنکه حافظ خوانده بود امّا او هم مثل خیلی های دیگر از دوستانش فریب واعظان و جلوه های آنچنانی شان بر منبر و محراب را خورد و اندیشید که شاید حالا هر آنچه که از آزادی و اصالت انسان در لابلای کتابهای ویکتور هوگو و ژان پل سارتر خوانده، خارج از کتابها به واقعیّت بپیوندد و فرزندان این سرزمین با کمک استعدادهای شگرف خداداده، میهنش را به عرش برسانند.

امّا باطل بود و عبث. اندکی از عمر حاکمییّت جدید نگذشته بود که غزلش را، همانها که به نام آزادی و رهایی آمده بودند به جرم آزادیخواهی به جوخۀ تیرباران سپردند وکمرش را شکستند. دختری که اولین میوه و ثمرۀ زندگی اش بود و به این هم اکتفا نکردند و خودش را هم پس از مزاحمتها و برچسبهای ناروا که فقط در شأن خودشان بود، خانه نشین کردند و چند سال بعد هم عرفانش را که در خیابان گرفته و با زور به سربازی برده بودند در جبهه های جنگ پرپر کرده و باغ زندگی خود و همسرش را به خرابه ای خزان زده تبدیل نمودند.
شریک و همراه راه زندگی اش که دیگر بیش از این تاب و تحمّل نداشت، به ایستگاه آخر رسید، تنهایش گذاشت و زودتر از او پیاده شد و حالا او مانده بود و تنهایی و غمی که بر دل نشسته بود و روحش را می آزرد و در این روزهای سخت زیرلب زمزمه می کرد:
به پا گر خَلَد خاری آسان برآرم.......چه سازم به خاری که در دل نشیند

در این ایّام بیش از همیشه به حافظ پناه برده بود. انگار در زیر رگبارهای مصیبت پی در پی و تنهایی که به جانش چنگ انداخته بود، او بود که مرهم زخمهایش می شد و تسکینش می داد. بر عکس اذان غروب که دیگر تحمّل شنیدنش را نداشت.
در اینروزهای سخت درک و فهمش از معانی و مفهموم غزلهای حافظ بیشتر شده بود. شاید به این دلیل که دورانی شبیه دوران او را تجربه می کرد. گاهی اوقات احساس می کرد که در خلأیی قرار گرفته و معلّق است. درست مثل فضانوردی که آنطرف جو و اتمسفر زمین از سفینه خارج شده و در فضای لایتناهی غوطه ور است با این تفاوت که آن فضانورد به جایی و رشته یی وصل است و سفینه یی آمادۀ خارج کردنش از این خلأ هست، اما او بعد از اینهمه رنج به هیچ جا وصل نبود. برای همین بهتر از همیشه درک می کرد مفهوم این بیت حافظ را:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود......... زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

عاقبت کفش و کلاه کرد و خودش را راضی کرد که مثل خیلی های دیگر عطای سرزمینی را که با تمام وجودش به آن عشق می ورزید به لقایش ببخشد و به قول شاعر: رخت خود برکشد از تیرۀ شب بگریزد. تمام نهالهای امیدش را تا ریشه سوزانده بودند و خاکسترش را هم به باد فنا و نیستی داده بودند. دیگر برای از دست دادن چیزی نمانده بود.

وقتی که در خاکی که از آن توست و گوشت و پوست و استخوانت را پرورش داده، آنگونه با تو رفتار می کنند، دیگر چه انتظاری از غربت تلخ و سرمازده داری؟! اینرا گاه و بیگاه در غربتی که ناخواسته به آن تن داده بود زیرلب زمزمه می کرد تا پاسخی داده باشد به آنهمه بیگانگی و غریبی. به نگاه هایی که اصلا شبیه نگاه مردمانِ سرزمین او نبودند و حتی لبخندهای زورکی صاحبانشان هم نمی توانست بیگانگی محضشان را پنهان کند. برای همین تا می توانست از این خلایقی که در قیاس با مردمان سرزمین خودش، گویی از سیّاره ای دیگر آمده بودند، دوری می کرد. اینها نه حافظ را می فهمیدند و نه مولانا را. هیچ ارتباطی هم با شبهای تابستان و بوی یاس و ستاره هایش نداشتند.

روزهای برفی پرده پنجره مشرف به خیابان را کناری می کشید و می نشست روبروی پنجره. بساط چایی روبراه بود و غزلهای شمس یا حافظ را زمین نمی گذاشت. گاهی به خلوت خیابان روبرو نگاه می کرد و نمی دانست که چه رمز و رازی در بارش برف وجود دارد که او را اینگونه آرام می کند. با خود می اندیشید که اگر طاعون سیاه به آن مرز و بوم نزده بود و عزیزترینهایش را با خود نبرده بود حالا حتما چندتا نوۀ قدّ و نیمقد داشت و چه صفایی داشت که در بغل بگیردشان و ببوسدشان و مرور همین افکار کافی بود تا قطره های داغ لغزان بر روی گونه ها را حس کند که فرو می غلتیدند و آنگاه دردی عجیب قلبش را می فشرد آنچنان که گویی می خواهد از قفس و قفسۀ سینه بیرون زند........

هنوز هوا تاریک و روشن بود که پرنده ها سر از لانه ها بیرون آوردند و به محض دیدن پیرمرد که روی نیمکت نشسته بود با سر و صدا به طرفش رفتند. امّا پیرمرد ساکت و سرد نشسته بود. بعضی از مرغابیها جرأت کرده و بیشتر نزدیک می شدند و با نوکهایشان به کفش پیرمرد می زدند. آنها گرسنه بودند و می دانستند که او همیشه با دستان پر به دیدارشان می آید امّا نمی دانستند که پیرمرد دیروز بعد از ظهر پس از مرور خاطرات یاس و غزل و شب بوها همین جا از قطار پیاده شده و به دیدار غزل و عرفانش شتافته.

هیچ نظری موجود نیست: