کو آن طراوتی که، نوری دهد به دلها
یارب کجاست باران، خشکیده دشت و صحرا؟!
تا کِی کند شب تار، اینگونه خودنمایی؟!
یارب مدد که خورشید، تابد به بامِ فردا
یأس است و ناامیدی، در جای جای این خاک
گلواژه های امَید، پژمرده گشت اینجا
در خانه ها نمانده، شور و نشاط و شادی
گویی عصارۀ غم، تزریق شد به دلها
هر شب ستاره یی را، از آسمان ربودند
کو قصّه گو که گوید، زاندوهِ ماهِ تنها؟!
خشکید هر جوانه، یا هر نهال در باغ
بلبل زبان فرو بست، در سوگ سرخ گُلها
رقص کبوتران را، در خون خود توان دید
دیگر اثر نماند از، پروانه های زیبا
کابوس تیره آمد، با بند و قید تقدیر
شد آرزو گریزان، پژمرده گشت رؤیا
خوش آن دلی که تقدیر، در بند او گرفتار
خود نور مطلق است تا، سوزد بساط شبها
ای شمعهای سوزان، شب تا سحر بسوزید
تا با شما شود عشق، تفسیر و شرح و معنا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر