درباره من

عکس من
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

برای مردم بدبخت مرگ خوشبختی ست < قسمت آخر >

یکی دو نفر رفتند داخل و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشتند. شیرزاد به خودش دلداری می داد. اینا حتما حرفی برا گفتن نداشتن. شاید هم اصلا موردشون فرق می کنه. امّا من از سیر تا پیاز رو خواهم گفت.
با اشاره پاسداری که چشماش مثل چشمای غورباقه زده بودن بیرون و یه نخ کبریت زیر لبش گذاشته بود و می چرخوندش، از جا بلند شد و راه افتاد. وقتی وارد اتاق شد از اوضاع و احوال سوت و کور اونجا جا خورد. یه میز فلزی و اونطرفش یه جوونی که شاید به زحمت بیست و پنج سال رو داشت رو صندلی نشسته بود. یکی هم که شبیه به میرزا بنویس ها بود و ریش بزی تیره و کم پشتی داشت با یه عرق چین رو سرش و پیراهنی سفید که یقه شو تا آخر بسته بود، کنارش نشسته بود.
با خودش گفت: دادگاه اینه؟ اینا می خوان برا من رأی صادر کنن؟!بعد به خودش دلداری داد. نه. این حتما مقدّمه کاره. اینا اوّل می خوان پرونده تشکیل بدن. سلام کرد. جوونی که پشت میز نشسته بود مثل میرغضب نگاهش کرد و با سر اشاره کرد که بشینه. نگاه میرزا بنویس هم دست کمی از این یکی نداشت.
جوانک تکّه کاغذی رو که دستش بود نگاه می کرد و سر تکون می داد. بعدش یهو مثل اینکه به میخی روی صندلیش پی برده باشه از جا پرید و شروع کرد به عربده کشیدن که: جرم آدمایی مثل این که دیگه دادگاه نمی خواد. اظهرمن الشّمسه. بیخود وقت مارو می گیرن. جرم این جنایتکار مشخّصه. اقدام مسلّحانه علیّه امنیّت ملّی. اقدام به قتل مسئولین مؤمن نظام. دزدی مسلّحانه از صندوق بیت المال. یاغی و باغی کمترین حکمی هست که می شه برا این دزد شرور صادر کرد. ببرش بیرون و حکمش رو هر چه زودتر اجراء کنید تا عبرت بقیّه بشه... میرزا بنویس تند تند مشغول نوشتن بود. شیرزاد دهنش خشک شده بود. حس می کرد که اتاق داره دور سرش می چرخه. تا دهان باز کرد که چیزی بگه پاسداری که تو اتاق بود دستش رو گذاشت رو شونۀ شیرزاد و حالیش کرد که باید بلند شه... با گامهای سنگین از اتاق رفت بیرون.

تو راه برگشت با خودش فکر می کرد که اینا همش صحنه سازی هست تا حسابی بترسوننش. با خودش می گفت که حتما زیر سر حاجی صالح هست. می خواد انتقام درموندگی و عجز دیروزشو اینطوری بگیره. ولی اگر واقعی باشه چی؟ مگر تا حالا نشنیده بود که هزاران نفر رو با محاکمه های یکی دو دقیقه ای اعدام کردن؟ تمام نگرانیش بخاطر زن و بچّه هاش بود. اصلا بخاطر همونا بود که شش ماه تحمّل کرده بود وگرنه همون ماه اوّل، دوّم زده بود بیرون و رفته بود دنبال یه سرنوشت دیگه. چی می کشیدن حالا اون بیچاره ها.

یکی دو ساعت بعد از اینکه از باصطلاح دادگاه برگشتن، دو تا پاسدار وارد سلولش شدن و با لحنی تند و زننده به چشمهاش چشم بند زدن و با خودشون از اونجا بردن. چیزی نمی دید امّا فقط صدای باز و بسته شدن درهای آهنی رو می شنید و بعدش هم که پلّه ها رو به کمک اونا طیّ کرد متوجّه شد که دارن می برنش به زیرزمین. حدسش درست بود چون وقتی که وارد سلول جدید شد و چشم بندش رو برداشتند بوی نم تمام فضای سلول رو پر کرده بود. یکی از پاسدارا گفت: فردا صبح اوّل وقت اعدام می شی. فقط حق داری چند خط وصیّتنامه بنویسی. بعد هم دست کرد تو جیبش یه تکّه کاغذ و یه خودکار بهش داد. شیرزاد مات و مبهوت فقط نگاهشون می کرد. اون یکی پاسدار که تا حالا ساکت بود پوزخندی زد و گفت: حتما سواد مواد هم در کار نیست. اشکالی نداره بگو خودمون برات می نویسیم.
شیرزاد دیگه واقعا خودشو مونده و درمونده حس می کرد. خدای من اینا از کجا اومدن؟ مگه میشه آدم یه کم انسانیّت تو وجودش نباشه؟! مردم رو به روز و روزگار سیاه می شونن و وقتی هم که طاقتت طاق می شه و اعتراض می کنی، اینطوری محاکمه ت می کنن و حکم صادر می کنن.
صدای یکی از پاسدارا رشتۀ افکارش رو پاره کرد. به هر صورت واجبه که اگر مسلمونی وصیّتنامه خودت رو بنویسی. از ما گفتن بود و بعدش هم رفتن بیرون و در رو قفل کردن.

از شدّت خستگی بود یا ضعف. شاید هم هردو. خوابش برد. خوابِ پدرش رو دید. چشماش خیس بودن. اومد و روی زخم سرش دستی کشید بعد هم خم شد و پیشونیش رو بوسید. شیرزاد سعی کرد باهاش حرف بزنه امّا صداش در نمی اومد می خواست به پدرش بگه که راست می گفت وقتی می گفت که خدا هیچ انسانی رو کارگر به دنیا نیاره. امّا نتونست. بعدش پدر آروم برگشت و رفت.....

هوا بیرون گرگ و میش بود که کلید داخل قفل چرخید و در با صدای دلخراشی باز شد. کمی که گذشت و چشماش به اندک نوری که داخل تابید عادت کرد، صورتهای کمیته چی های دور و بر حاجی صالح رو تشخیص داد که اومدن طرفش زیر بغلش رو گرفتن تا بلندش کنن. دستشونو زد کنار و خودش بلند شد. حاجی صالح مزدوراش رو فرستاده بود تا این لحظات آخر با دیدنشون بیشتر زجر بکشه و در ضمن هم یادآوری کنه بهش که چقدر در مقابل موجود بی دفاع و مظلومی مثل او، قدرتمند و چیره و مسلّط هست!
شیرزاد تصمیم خودش رو گرفته بود. درست مثل موقعی که برا بار دوّم می رفت سراغ حاج صالح، با قدمهای محکم به طرف مسلخ می رفت. تمام سعی اش این بود که مخصوصا تو این لحظه ها به زن و بچّه هاش فکر نکنه. فقط فکر کردن به اونا بود که می تونست بغض فرو خورده شو بترکونه و مثل بارون خدا تو بهار بباره. می خواست داغ ضعف و زبونی و ترس رو به دل حاجی و فرستاده هاش بذاره. وقتی طناب رو دور گردنش انداختن رو کرد به یکی از مزدورای حاجی و گفت: از طرف من به حاجی بگو ما مظلوم رفتیم امّا وای به حال کسی که ظالم از این دنیا بره. مزدور عصبانی شد و با لگد کوبید زیر چارپایه ای که شیرزاد روش ایستاده بود.

داخل بقچه کوچکی که دادن دست همسر شیرزاد، یه تکّه کاغذ هم بعنوان وصیّتنامه او بود. که با خطّ دست و پا شکسته یی روش نوشته شده بود:
هزار بار مردن مرا به از این سختی ست.................. برای مردم بدبخت مرگ خوشبختی ست
بعد از ظهر همون روز باد دود سیاه و غلیظی رو که هر لحظه انبوه تر می شد به طرف شهر آورد. بعدش هم خبر رسید که کارخونۀ لاستیک سازی رو آتیش زدن و کارگرا خشمگین و عصبانی، دارن دسته جمعی به طرف شهر می یان.

هیچ نظری موجود نیست: