شیرزاد با لحنی که بوی التماس ازش به مشام می رسید گفت: حاج آقا فقط دو دقیقه به من مهلت بدید। من عرض دارم خدمتتون. زندگیم داره از هم پاشیده میشه. من اول خدا و بعدش هم شمارو دارم. خدا خیرتون بده به حرفام گوش کنید. همه عمر دعاگوتون خواهم بود. حاج صالح اینبار عصبانی تر و خشن تر از سر جاش بلند شد چند قدم به طرف شیرزاد اومد و داد زد مرتیکه محل کارتو ترک کردی مثل دزدا وارد اینجا شدی. من میدونم شماها چه مرگتونه. پول می خوای فعلا نیست. گمشو بیرون برو سر کارت تا ندادم ادبت کنن.
شیرزاد ته ماندۀ غرورش رو هم انداخت زیر پاهاش و دستاش رو سینه ش گذاشت و گفت: حاج آقا تا آخر عمر بندگی تونو می کنم اگر امروز همه حق و حقوقم رو یا حداقل نصفشو پرداخت کنید. زندگی من داره تبدیل به جهنم می شه. فقط شما می تونید کمکم کنید. حاجی داد زد به جهنم که جهنم میشه. انگار حالیت نیست که فعلا پولی در بساط نیست. من پدر این انتظامات رو درمیارم که اجازه می ده هر بی سرو پایی وارد این ساختمون بشه و ننه من غریبم بازی در بیاره و متعاقبا گوشی رو برداشت و به انتظامات کارخونه زنگ زد.
شیرزاد مثل کوه یخی که در حال ذوب شدن و فرو ریخته شدن باشه، شرمنده و سرافکنده از آنچه که اتفاق افتاده بود از اتاق زد بیرون. قدمهاش سنگین شده بودن. انگاری داشت با پاهاش یه کوه رو با خودش می کشید. تقریبا به در خروجی رسیده بود که در باز شد و دو سه تا مأمور انتظامات کارخونه سراسیمه ریختند داخل. یکیشون دست انداخت و بازوی شیرزاد رو گرفتن و شروع کرد به ناسزا گفتن. امّا وقتی دید که شیرزاد هیچ عکس العملی نشون نمی ده انگاری از کاری که کرده بود پشیمون شد و گفت: مثل اینکه شماها تا مارو از نون خوردن نندازین راحت نمی شین؟ حق و حقوق انتظاماتی ها سر موقع پرداخت می شد و اونا از این بابت مشکلی نداشتن. شیرزاد بدون اینکه نگاهی بهشون بکنه آروم و آهسته با همون قدمهای سنگین به طرف قسمت خودش راه افتاد.
دل و دست کار نداشت. اون از دیروز حاج رجب اینم از امروز که غرورش برا هیچی پایمال شده بود.
تو دنیای به این بزرگی هیچکس رو نداشت که بتونه باهاش درد و دلی کنه و یه کم سبک بشه. هیچکس نبود که بتونه کمکش کنه. همکاراش هم که اگه از خودش بدبختتر و درمانده تر نبودن، حال و روزشون همچین بهتر از او هم نبود. موقع ناهار هم هر کاری کرد نتونست یه لقمه نون و پنیر رو بذاره تو دهنش. پیش خودش می گفت، آدم باید خیلی بی غیرت باشه که اینهمه تحقیر بشه و بعدش هم یه لقمه نون راحت از گلوش بره پائین. اتّفاقات دیروز و امروز همۀ ذهنشو مشغول کرده بود. جسمش اونجا بود امّا با خود خودش، فرسنگها فاصله داشت.
هرگز حدیث حاضر و غایب شنیده ای؟............. من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
توی این لحظه ها انگاری داشت از نو پوست می انداخت. غوغای درونش داشت بر جسم و روحش سایه می انداخت و غلبه می کرد. یکی از درون خودش بنای توپ و تشر رو گذاشته بود و دست بردار هم نبود. دائم صحنه های دیروز و صبح امروز رو مثل فیلم از جلو چشماش رد می کرد و بعدش از سؤال می کرد که بازم می خواد مثل یه گوسفند رام و سربراه ادامه بده؟ حالت و احسا س عجیب و ناشناخته یی داشت.
در اندرون من خسته دل ندانم چیست........... که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
بعضی وقتا به خودش می اومد. با وجود بازوان ستبر و زور بازویی که داشت، هیچوقت حتّی باعث آزار یه مورچه هم نشده بود. شاید به این دلیل که درد رو می شناخت و از همون دوران نوجوانی باهاش خو گرفته بود. برا همین باعث درد و رنج و آزار دیگران نمی شد. به همین خاطر بود که در مقابل آتشفشانی که درونش شعله می کشید، سعی می کرد که مقاومت کنه ولی بلافاصله ندایی تو گوشش طنین انداز می شد که با خشم و خروش و گاهی هم به سبک و سیاق تمسخر، بهش می گفت: باشه برو. گلنازتو بفروش. شش ماه هم بی مزد و مواجب کار کردی، نوش جان آخوندا و حاجی صالح. در مقابل شاید بشی شاگرد حاجی رجب و بخور نمیری ببری سر سفره زن و بچّه ت.....
دمادم غروب بود. شیرزاد چشم از ساعت برنمی داشت. تصمیم خودش رو گرفته بود. غول بیدار شدۀ درونش، کار خودش رو کرده بود. تصمیم گرفته بود که وقتی کارگرا در حال خروج از کارخونه هستن، آروم و بیصدا دوباره بره سراغ حاجی صالح. امّا اینبار غرور جریحه دار شده شو هم با خودش ببره. می دونست که حاجی حدّاقل تا یکی دو ساعت بعد از رفتن کارگرا تو کارخونه می مونه. برا همین موقع خروج از کارخونه یه کم این پا اون پا کرد تا پشت سر همه کارگرا قرار بگیره و آروم وسط راه، میانبر بزنه و دوباره وارد محوطه سبز بشه. همینکار رو هم کرد و بعدش هم بلافاصله خودش رو به یه درخت تنومند رسوند و پشت اون پنهون شد و درب خروجی رو زیر نظر گرفت تا همه کارگرا خارج شدن.
ندای درونش حالا تحسینش می کرد. با گامهای محکم خودشو به خیابون حائل منطقه سبز و ساختمون مدیریّت رسوند. از بیم و تشویش صبح خبری نبود. جاشو خشم و توفان و عصیان گرفته بود. اوّل سمت راست و بعد هم سمت چپ رو نگاه کرد و همینکه مطمئن شد کسی نمی بیندش سریع عرض خیابون رو طی کرد و وارد ساختمان مدیریّت شد. پلّه ها رو یکی دوتا کرد و خودشو رسوند پشت در اتاق حاج صالح. گوشش رو چسبوند به در و وقتی صدایی نشنید مطمئن شد که حاجی تنهاست. بدون دقّ الباب در رو باز کرد و مثل پلنگ خشمگین با یه حرکت سریع وارد اتاق شد و در رو بست. حاج صالح لَم داده بود رو صندلیش و دوتا دستشو دایره وار کشیده بود بالا و گذاشته بود رو سرش. دو تا پاهاش هم رو میز بودن. ظاهرا غرق تفکّراتی بود که با تفکّرات شبانه روزی شیرزاد و کارگرای دیگه زمین تا آسمون فرق می کرد. شیرزاد مطمئن بود که حاجی تو این حالت اصلا به این فکر نیست که شام شب زن و بچّه شو چطوری تأمین کنه.
حاجی به محض دیدن شیرزاد اونم این موقع و بعد از واقعه صبح سریع گرفت که اوضاع اصلا مساعد نیست. تا خیز برداشت از روی صندلی تا تلفن رو برداره، شیرزاد سریع خودشو به اون رسوند و گوشی رو ازش گرفت و کوبید روی تلفن. حاجی ماستها رو کیسه کرد و آروم برگشت عقب و تقریبا تو صندلیش فرو رفت. دیگه از تحکیم و تحکّم صبح خبری نبود. دستهاش می لرزیدن و رنگ هم تو صورتش نبود. او هم حالا فهمیده بود که این شیرزاد با شیرزاد صبح زمین تا آسمون تفاوت داره. یه موش آبکشیده کجا و یه پلنگ زخمی کجا؟!!
با صدایی که از ته گلوش در می اومد گفت: چی می خوای؟ شیرزاد با نگاهی که خشم و تنفّر ازش می بارید غرّید: غرور لجن مال شده مو اومدم پس بگیرم حاجی. شش ماه با سیلی صورت خودمو سرخ نگه داشتم. شش ماه تحقیر شدم پیش همه اهل محل و در و همسایه و بقّال و قصّاب و نانوا. شش ماه مثل خر از صبح تا شب اینجا جون کندم و بعدش هم بی مزد و مواجب رفتم خونه. حالا می پرسی چی می خوام؟ اومدم حقّ زن و بچّه مو از حلقومت بکشم بیرون.
حاجی که آب دهنشو به زحمت قورت می داد گفت: من درد و رنج شما رو می فهمم امّا چیکار کنم. تقصیر من نیست. خرج و دخل کارخونه به هم نمی خوره. ببندیمش که خدا رو خوش نمی یاد. اینهمه آدم بیکار می شن. مجبوریم کجدار و مریز رفتار کنیم تا ببینیم چی می شه از قدیم هم گفتن از این ستون به او ستون..........شیرزاد اینبار عصبانی تر از همیشه با مشت کوبید روی میز و گفت: تو درد من و این کارگرای بدبخت رو می فهمی؟ تو یه شب شده از سر نداری خودتو بچه هات سر بی شوم زمین بذارین؟ شده که کفش پارۀ بچه تو اونم تو زمستون ببینی و کاری از دستت بر نیاد؟ برات یه دفعه، فقط یه دفعه پیش اومده که زنت بهت بگه بچّه ها یه ماه هست که رنگ گوشت رو ندیدن؟ شده که یه نامردی که پاش لب گوره در خونه تو بزنه و بیاد داخل و بخواد دخترچارده سالتو، پارۀ تنتو در مقابل طلبش ازت بگیره؟ نه نشده. به خدا، به پیر به پیغمبر این اتّفاقها فقط برا آدمای بدبخت و بی پناهی می افته که از صبح تا شب جون می کنن تا شما تو کاخ و ویلا زندگی کنین و ماشینایی سوار شین که من و امثال من اگه همه دار و ندارمونو هم بفروشیم، یه لاستیک زاپاسشو هم نمی تونیم بخریم.
از اینا گذشته، تو این شش ماهی که می گی، شده یه روز کار کمتر از قبل باشه یا اصلا نباشه. بیشتر بوده که کمتر نبوده. اونوقت می گی خرج و دخل کارخونه به هم نمی خوره؟ پس این پولا کجا می رن؟ جیب کدوم از خدا بیخبری هست که به این سادگی ها پر نمی شه؟
تو همین اثنا شیرزاد چشمش افتاد به گاو صندوقی که کنج دیوار و در پناه یه کمد روی زمین قرار داشت. با دیدن گاوصندوق چشماش برقی زدن. حاجی که متوجّه سمت نگاه شیرزاد شده بود، مِن مِن کنان گفت: تو این گاوصندوق اسناد شرکت نگهداری می شه. شک شیرزاد بعد از گفتۀ حاجی بیشتر شد. حالا نوبت او بود که با تحکّم صحبت کنه و اینکارو هم کرد و با لحن محکم و تهدید آمیزی گفت: بازش کن. حاجی گفت: گفتم که..... شیرزاد حرفشو قطع کرد و گفت: بازش کن. منکه نمی خوام اسناد شرکت رو با خودم ببرم. یه مشت کاغذ پاره به چه درد من می خوره؟
حاجی بریده بریده گفت: من از رمزش خبر ندارم. فقط هیئت مدیره شرکت می تونه این گاوصندوق رو باز کنه. شیرزاد بی اختیار فحش ناموسی زشتی به هیئت مدیرۀ ادّعایی حاجی داد و دستش رو برد داخل جیب عقب شلوارش و چاقوی کوچکی رو که برا پوست میوه همیشه تو جیبش داشت بیرون آورد و نوکش رو گذاشت رو گردن حاجی و گفت: اگر نمی خوای زن و بچّه هات به عزات بشینن بازش کن. حاجی با و جود اینکه مثل موش تو چنگ گربۀ وحشی و حریصی اسیر شده بود امّا مقاومت می کرد و زیر بار باز کردن گاوصندوق نمی رفت. شیرزاد ناخودآگاه به نوک چاقو که روی گردن حاجی بود فشار می آورد و متوجّه سرازیر شدن باریکۀ خون از محل فرورفتن کارد نبود.
حاجی که حالا گرمای خون و فشار و سوز نوک چاقو رو روی گردنش حس می کرد، متوجّه شد که اوضاع وخیمتر از اونی هست که فکرشو می کرده. ناچار با اشارۀ دست به شیرزاد که یه دستش رو دور گردنش حلقه کرده بود و با دست دیگه ش چاقو رو فشار می داد، فهموند که قصد داره در گاوصندوق رو باز کنه. شیرزاد فشار چاقو رو کمتر کرد و کمک کرد که حاجی از سر جاش بلند شه و با هم به طرف گاوصندوق رفتن. دست لرزان حاجی شروع به چرخاندن رمز گاوصندوق کرد و وقتی در قطور و پولادین گاوصندوق باز شد، شیرزاد با دیدن آنهمه اسکناس دانه درشت و چیده شده روی هم خشکش زد. او تا حالا اینهمه پول را در عالم واقعی که هیچ در خواب هم ندیده بود.
خشم و کینۀ شیرزاد حالا واقعا داشت فوران می کرد. وقتی رنجهای خودش و کارگران دیگر را به خاطر می آورد و می دید این حرامزاده ها اینهمه پول را اینجا انبار کرده اند و هر روز ورد زبانشان نداریم و نداریم هست، کاردش می زدی خونش بیرون نمی آمد. با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفت: معنی اسناد رو هم فهمیدیم. خدا و پیغمبر به کمرتون بزنه اینهمه پول اینجا خوابیده اونوقت ما شش ماهه که هشتمون گرو نُه هست. اونوقت ما باید از هر کس و ناکسی بد و بیراه بشنویم و حرفای هر نامردی رو تحمّل کنیم. اون اسلامی که دم ازش می زنید نصفتون کنه، مگه نمی گید که پیغمبرش گفته مزد کارگر رو قبل از اینکه عرقش خشک بشه بپردازید. مگه نمی گید که پیغمبر دست پینه بستۀ کارگر رو بوسیده؟ اونوقت تو و اون اراذل و اوباشی که از کمیته آوردی و دور خودت جمع کردی، زدین دست رحیم بیچاره رو که فقط حقّشو می خواست شکستین و از کارخونه انداختینش بیرون. حرومزاده تر از شما خدا نیافریده....
حاجی کز کرده بود کنج دیوار کنار گاو صندوق و صداش هم در نمی اومد. نه این نمی تونست همون آدم صبح باشه که اونطوری هر چی از دهنش در اومده بود به شیرزاد گفته بود و بعدش هم به انتظامات کارخونه زنگ زده بود. همیشه همینطوره، آدمایی که زیاد خط و نشون می کشن و الدرم بلدرم میکن، وقتی به زمین سفت می رسن همچین وا می رن که انگاری اصلا وجود خارجی نداشتن.
شیرزاد دستی روی اسکناسها کشید. از صمیم قلب دلش می خواست که همۀ همکاراش اینجا بودن تا هم حاجی قدَر قدرت رو تو این حال و روز می دیدن، هم به حق و حقوقشون می رسیدن. یک دسته اسکناس برداشت و شمرد. با یه حساب سرانگشتی متوجّه شد که میلیونها تومان پول اینجا خوابیده که به راحتی کفاف شش ماه حق و حقوق همۀ کارگرا رو می ده. حساب کرد و طلب خودشو برداشت. در گاوصندوق رو روی هم گذاشت و نشست همونجا رو زمین روبروی حاجی. به چشمای حاجی نگاه کرد که مات و مبهوت خیره شده بودن بهش. آروم و شمرده گفت: من دزد نیستم. ببین. فقط طلب و حق خودمو برداشتم. اضافه کاری هم البته کردم. امّا چون حسابش دستم نیست ازش گذشتم. برا خودتون. بزنیدش به نون و گوشت و بذارید سر سفرۀ زن و بچّه تون ببینم به کجا می رسید. امّا مطمئن باشید این کارخونه برا صاحبای اصلیش که حدّاقل نون بخور و نمیر کارگرا رو سر وقت می دادن خیر نکرد، چه برسه برا شما که هم به زور گرفتید و هم دارید از سفرۀ کارگراش می زنید. آخر و عاقبت خوشی ندارید. از ما گفتن بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر