حاجی فقط گوش می کرد. انگاری زبانش را بریده بودند. برا همین شیرزاد گفت: چیه ؟ زبونتو سگ خورده یا لالمونی گرفتی؟ صبح که پاچه می گرفتی، حالا دُمت رو گذاشتی لای پاتواون گوشه کز کردی؟
اگه همون موقع به حرفام گوش کرده بودی و کمکم کرده بودی کار به اینجاها که نمی کشید هیچ، تا آخر عمر هم دعاگوت بودم. امّا دیگه کار از این حرفا گذشته. حالا هم مجبورم ببندمت به صندلی ریاستت. همین امشب باید بدهی هامو بدم و جل وپلاسمو جمع کنم و از اینجا برم تا دیگه هیچوقت چشام تو چشم حاجی های نامردی امثال تو نیفته.....
مینی بوس زوزه کشان راه شهر رو در پیش گرفته بود. امّا این یکساعت عجیب طولانی به نظر می رسید. انگاری جاده کش اومده بود. فکر اینکه سرشو بالا می گیره و چندتا از این دسته های تا نخورده اسکناس رو می ندازه جلو حاجی رجب و صاف و مستقیم تو چشمای هیزش نیگا می کنه و می گه یه تار موی گلنازمو با همه دار و ندارت عوض نمی کنم، بهش احساسی میداد که کمتر پیش اومده بود تو زندگیش اونو تجربه کرده باشه.
از مینی بوس که پیاده شد با همین شوق پاشو گذاشت تو سوپر حاجی رجب و وقتی شاگردش گفت که حاجی رفته مسجد و امشب با آقا جلسه داره، بد جوری خورد تو ذوقش. امّا در هر صورت حساب کتابشو کرد و بدهی هاش رو بابت اجاره خونه و خریدها تسویّه کرد و زد بیرون. فرصت نبود که با بقیّه همین امشب حساب کتاب کنه. می تونست طلب قصّاب و نانوا و میوه فروش رو بده دست همسایه کناری که اون اینکارو بکنه. الان باید می رفت خونه و دوتا قالی رنگ و رو رفته و چندتا ظرف و قابلمه و یه تلویزیون فکسّنی و یخچالشو بار می کرد و از اینجا دور می شد.
کلید رو که تو قفل در خونه چرخوند و پاشو تو حیات که گذاشت، از سکوتی که تو خونه حاکم بود، جا خورد. هر شب این موقع که وارد خونه می شد، صدای شیطنت و خنده بچّه ها بلند بود. با خودش گفت حتما درس و مشق دارن و سرشون به کارشونه. هنوز دو قدم به طرف پلّکانی که منتهی به اتاق می شد نرفته بود که سایه هایی رو دید که به طرفش هجوم می آوردند و تا خواست برگرده و از خودش دفاع کنه ضربۀ محکمی رو، روی سرش احساس کرد و مثل برجی که زیرش رو خالی کرده باشن، همونجا کنار اطلسی ها و لاله عباسی های باغچۀ کوچک خونه، خراب شد. خون از فرق سرش فوران کرد و دیگر متوجه چیزی نشد.
پاسدارهای وحشی از اتاق بیرون اومدن و وقتی دیدن که مأموریّت به خوبی انجام شده و دارن پیکر بیهوش شیرزاد رو بیرون می برن، دست و پا و دهن زن و بچه های وحشت زدۀ شیرزاد رو باز کردن و اونا رو با یه دنیا اشک و آه و التماس به خاطر نبردن نعش او، تنها گذاشتند و رفتند.
شیرزاد امّا چشماشو که باز کرد تا دقایقی اصلا به خاطر نمی آورد که چی شده و الان کجاست. به سختی نفس می کشید و درد شدیدی رو توی سرش که تا پنجه های پاش ادامه پیدا می کرد، حس می کرد. همینها کافی بود تا به خاطر بیاره که نامردها چطور تو خونه ریختن سرش. چشماش که به تاریکی عادت کرد، دیوارهای سیمانی رو تونست ببینه که تو یه فضای کوچک احاطش کرده بودن، شدیدا احساس ضعف و خستگی و تشنگی می کرد. سرما هم مزید بر علّت شده بود. خواست از جاش بلند شه امّا سرش گیج رفت و نزدیک بود زمین بخوره. عطای ایستادن رو به لقایش بخشید، خودشو به طرف دیوار کشید، نشست و تکیّه داد و تمام وقایعی رو که اتّفاق افتاده بود از اوّل تا آخر با خودش مرور کرد. با خودش می گفت نامردها چطور با این سرعت خودشونو به خونه ش رسوندن؟! فقط وقتی که پای سرکوب در میون باشه، بی هیچ کوتاهی و تعلّلی کارشونو انجام میدن....
متوجّه عبور زمان نبود و نمی دونست چقدر گذشت که صدای چرخیدن کلید رو داخل ققل در شنید. در آهنی روی پاشنه چرخید و مأمور زندان یه سینی رو با یه تکّه نون و یه کم پنیر و یه لیوان یه بار مصرف چایی گذاشت جلوش و با لحن تندی گفت: زود صبحونتو بخور بعدش باید دوش بگیری خوب نیست با این سر و وضع بریم دادگاه.
شیرزاد می خواست حرفی بزنه که پاسدار نگهبان منتظر نایستاد و رفت بیرون و در رو دوباره قفل کرد. تعجّب کرده بود. دادگاه اونم به این سرعت. کِی پرونده تشکیل شده؟! وکیل کجاست؟! سرشو تکون داد و پوزخندی زد. چشمش به سینی صبحانه افتاد. اشتها نداشت. امّا از فرط تشنگی چایی رو برداشت و سر کشید. طعم شور خون رو ته گلوش حس کرد که با چایی قاطی شد و رفت پائین.
داخل مینی بوس به دستاش خیره شده بود. شیرزاد و دستبند؟! پاهاش هم حال و روز بهتری نداشتند و بوسیله دوتا حلقه فلزی که دو طرفشون به یه زنجیر متّصل شده بود، فکر فرار رو از سرش بیرون می کردن. البته به تنها چیزی که اصلا فکر نمی کرد همین فرار بود. اگر کسی باید فرار می کرد حاجی صالح و اون آخوند غاصب کارخونه بودن که همه کارگرا رو به فلاکت و بدبختی کشونده بودن. با خودش فکر می کرد که از اوّل تا آخر ماجرا رو برا قاضی تعریف می کنه. می گه که شش ماه آزگار هست که یک ریال کف دستش نذاشتن. می گه که تو این مدّت از صبح تا شب جون کنده براشون. می گه که همکاراش رو چطوری زدند و انداختند بیرون. جریان حاج رجب رو هم تعریف می کنه. بعدش هم مستقیم تو چشمای قاضی نگاه می کنه و بهش می گه: خدا وکیلی شما جای من بودین چیکار می کردین؟!
غرق همین افکار بود که پاسداری عربده کشید: مثل بچّه آدم سرتونو می ندازین پائین و هرکی همراه با مأمور خودش می ره داخل. هر کی هم فکری به سرش بزنه یا بخواد پررو بازی در بیاره وقتی برگشتیم حسابی ازش پذیرایی می کنیم. تازه حالا بود که شیرزاد متوجّه شد تنها نیست و به فاصله تک و توک چند نفر دیگه هم مثل خودش دست و پا به زنجیر همسفرند باهاش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر