
می خوانَدَم به خویش، چون کاه و کَهربا
آوای مبهمی
آن سوی مِه کسی است
کاندر صدای او، شوری نهفته است
تبدار و بیقرار
می خوانَدم به خویش
من باقی ام هنوز، مانا و استوار
تا رستخیز عشق
من سبز می شوم
در موسم طلوع دل انگیزِ هر بهار
بنگر ز پشت تودۀ انبوه ابر و مِه
دیدی کسی چو من اینگونه بی قرار؟!
من جاری ام هنوز
چون رودِ پا گرفته از تپشِ قلب کوهسار
می خواندَم به خویش
آنسوی مِه کسی است
برخاسته از دل تبدار لحظه ها
شوری درون اوست، می گویدم بیا
من ریشه در زمین، اِستاده بی صدا
فرقی میان ماست
چون کاه و کَهربا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر