
نه از ظلمت شب ترسیدند
نه بیمشان از تباهی و روسیاهی دشمن بود
به خورشید ایمان داشتند
آنگونه که به آب، آینه و باران
در باورشان به یقین تقدیر دیگری بود
جز آنچه هست
و می دانستند، می دانستند
که نباید باشد
بر کف نهادند جانهای پاک خویش
و به سوی میدانهای پر ازدحام شتافتند
با دستهای خالی از معجزه
امّا لبریز از شوق لمس حریر آزادی
با حنجره های فریاد خویش
به نام رهایی آغاز کردند راه را
و سرانجام
مرگ را آنگونه که شایسته و بایستۀ انسان است
در آغوش گرفتند
و به سرچشمۀ حیات ابدی رسیدند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر