درباره من

عکس من
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

ای ز گندمزارها سرشارتر



پری کوچک غمگینی را می شناخت که در اقیانوسی مسکن داشت وحرفهای دلش را آرام آرام در نی لبک چوبین می نواخت. پری کوچکی که شبها با یک بوسه میمرد و در طلوع خورشید با یک بوسه متولٌد می شد.

بیست و چهارم بهمن مصادف با چهلمین سالگرد خاموشی زنی است که با روح سرکش خود بر تارهای تنیده بر دست و پای همنوعان خویش شورید و بر آن شد تا همچون انسانی مستقل و آزاد اعلام موجودیٌت کند. در زمستان چشم بر این دنیا گشوده بود و در زمستانی دیگر آنگاه که ایمان آورده بود به آغاز فصل سرد، تند و شتابان از میان ما رفت.

زادۀ دی ماه 1313 بود. طیٌ دوران کوتاه عمرش چنان تاثیر شگرف بر ادبیٌات ما گذاشت که هنوز پس از 40 سال از کوچ غمگنانه اش، جا دارد که افسوس بخوریم که چرا دست بی رحم تقدیر او را خیلی زود از ما گرفت و شعر پارسی را از وجود او محروم نمود.

آری سخن از فروغ فرخزاد است. زنی که تسلیم قواعد و قیود دست و پاگیر جامعه مردسالار خود نشد و با زبان شعرش که زبانی صریح و بی پرده بود به مقابله با تبعیض ها و نابرابری ها برخاست. دیر آمد و افسوس که چه زود هم از میان ما رفت. امٌا چه زیبا گفته بود که تنها صداست که می ماند. و اینک این پژواک صدای آشنای اوست که همچنان در گوش زمانه جاری است.

شعر فروغ از چند دریچه قابل بررسی و تامل است. زنی گستاخ که پا از محدودۀ زن بیرون می گذارد و بر خلاف دیگران دنباله رو شعر مردانۀ روزگار خود نیست. زنی که دوست دارد خود تجربه کند و بیاموزد و به کار ببندد. از تقلید کورکورانه بیزار است. شعر ساده و بی محابایش محدود و منحصر به طبقه موسوم به روشنفکر نیست. آرزوهایش همان آرزوهای سادۀ مردم کوچه و بازار است. بارها به کوچۀ خاطرات شیرین کودکی خود با بالهای سپید شعر پَر می کشد و آرزوی آنروزها را می کند.

آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه در اتاق گرم
هردم به بیرون خیره می گشتمپاکیزه برف من چو کُرکی نرم
آرام می بارید....
آنروزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گُل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محجوب نرگس های صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
چه زیبا و بی پیرایه از خواب خود سخن می گوید. خوابی که می شود همیشه دید و شاید ما هم تا به حال بارها شبیه آنرادیده باشیم که : کسی می آید. کسی که مثل هیچکس نیست. و او چه صمیمی و صادقانه و کودکانه به پیشوازش می رود.

من پلٌه های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست
در صدایش با ماست

فروغ به محض اینکه توانست دست چپ و راستش را از هم تشخیص دهد، دریافت که در جامعه مردسالار که بارزترین نمونه اش را نزد پدر نظامی اش می دید، او و همنوعانش را در چارچوب دیوارها به اسارت کشیده اند و حق انتخاب را از آنها سلب کرده اند. دریافت که تقدیرشان را دیگران رَقَم می زنند و اطاعت و سرسپردگی تنها چیزی است که از آنها می طلبند.

اینجا، ستاره ها همه خاموشند
اینجا، فرشته ها همه گریانند
اینجا، شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند

اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریاکاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری

امٌا او شجاعتر و گستاختر از آن است که به دیوارهای اسارت تن دهد و سرنوشت خویش را به دیگران بسپارد. هر چند که در این راه متحمٌل سختی ها و طعنه های فراوانی شد که هر مردی را از پا در می آورد، امٌا فروغ با به تن مالیدن پیهِ تمامی نامرادیها و نامردمیها تصمیم به ایستادن و عصیان گرفت.

شعر در این نبرد نابرابر یگانه سِلاح او بود و تنها پناه بی پناهی اش نیز. با واژگانی که مرسومِ روزگارش نبودند. رُک و صریح و بی پرده. شاید تنها راهی بود که می شد بعنوان یک زن اعلام موجودیٌت کرد. یک سیلیِ تند و سهمگین به گوش جامعۀ در خواب فرو رفته که حقٌ هر انتخابی را از زن سلب کرده بود. و از آن پس رگبار طعنه ها و تهمتها باریدن گرفت و بی شک فروغ اینرا از قبل می دانست چون آگاهانه دست به عمل زده بود و نتایجش را هم با توجٌه به شناخت و شرایط جامعه پیش بینی می کرد امٌا باز هم این شعر بود که در پاسخ به یاوه گویان به کمکش می شتافت.

آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده، من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
امٌا دریغ و درد که زن بودم
*****************
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

امروز می توان به تاثیر گذاری شعر فروغ پی برد. شعری که همچون شعر حافظ نه مقطعی و مربوط به یک دوره و زمان خاص، که مربوط به تمام دوران بشریٌت است. از همان نوع شعرهایی که شامل مرور زمان نخواهند شد و پس از پایان تاریخ مصرف بوی نای و ماندگی و کهنگی نخواهند داد. پس حق دارد که از طعنه و کنایه های زودگذر نرنجد و کوته نظران کژاندیش را به بیت زیبای حافظ حوالت دهد.

یکی از بارزترین خصوصیٌات شعر فروغ، صداقت و حقیقی بودن آن است. بی هیچ رنگ و لعابی حرفش را می زند و هیچگاه حاضر نیست حقیقت را فدای مصلحت کند. شعرهایش آینه ای ست که خودش را به خوبی و به دور از هر گونه آرایش و پیرایش بی هیچ کم و کاستی در آن منعکس می کند.

دکتر شفیعی کدکنی در مورد او می گوید:< فروغ يکي از چند چهره ايست که عنوان روشنفکر بر آن صادق است صورت و معني شعر او مدرن است و هيچ گونه نقابي از رياي روشنفکرانه بر چهره شخصيٌت او ديده نمي شود. فروغ در هنر خويش زلال است و صادق. همان است که احساس مي کند و همان است که مي گويد>.

و همین بزرگترین گناه او بود. زنی که اهل جانماز آب کشیدن نیست و ساده و صادق به دور از رنگ و ریا، حرف دلش را می زند. امٌا مگر زمانه تاب تحمٌل اینهمه سادگی و صداقت را دارد؟ جامعه ای که پایه هایش بر تزویر و سیاهکاری بنا گردیده و زاهدانش چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند، فروغ را وصله یی ناجور می داند که تن به قید و بندهای مردم فریبانه نمی دهد و بر آن است تا دنباله روی شعر مردانه را کناری نهد و خود طرحی نو در اندازد. اینجاست که می بینیم سخن فروغ چقدر به حافظ نزدیک می شود. هردو از رنگ و ریا بیزارند و درک جامعه و محیطی که در آن زندگی می کنند بسا بسا حقیرتر از آن است که آنها را دریابد.

و البته فروغ به جرم زن بودن، باید طعن و لعن مضاعف را هم به جان بخرد. او هم مثل تمامی انسانهای آزاد و آزاده در میهن ما، از نیش و زخم عقرب جرارٌی که در طول قرنها زاهد و شیخ می نامندش، در امان نیست.
شعر زیبای پاسخ که زبان حال امروز مردم ما نیز هست از مجموعه دیوار نشانگر شناخت کامل فروغ از این موجودات پستِ عمامه به سر است.

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا مِی نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مُهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
توفان طعنه خنده ما را زلب نشُست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم، ما که طعنه زاهد شنیده ایم
ماییم، ما که جامه تقوی دریده ایم
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب
زین هادیان ره حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکار رسوا! نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما

فروغ و شعرش اینک در اوج پختگی و صلابتند. آنچنان که گویی این زن یکشبه، ره صد سالۀ رسیدن به اوج قلٌه های شعر پارسی را طی کرده است. بعضی اوقات چونان عارفی فرهیخته و پر شور، از عشقی ابدی می گوید و شعله یی که درونش زبانه می کشد و به سوی کمالش می خواند. و به راستی که چقدر همراه با شعرش زیبا و زیباتر می شود وقتی که اینگونه ما را سوار بر بالهای شعر، تا بی نهایتِ خورشید می بَرَد. عاشقانۀ او در تولٌدی دیگر نمایانگراوج تغییر و تحوٌلی است که وجودش را سراپا در بر گرفته و به قول خودش شعله و حرارت سوزانی که در شعرش متجلٌی شده، از وجود و برکت تب عشق است. همان عشقی که البته شیخ از آن بی بهره و بی خبر است. پشمینه پوش زشت خویی که به قول حافظ, بویی از عشق و معرفت نبرده.

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایۀ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرٌین شاخه ها پر بارتر
ای درِ بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی

در شعر زیبای آفتاب می شود از همین مجموعۀ تولٌدی دیگر، اذعان می دارد که به کهکشان و جاودان رسیده و صدای بال برفی فرشتگان را می شنود. گویی که تمامی موانعی که مانع دیدنش بوده اند به کناری رفته اند و او حالا فراتر از آنچه دیگران می بینند می بیند و حس می کند. آنچنان زیبا و ساده از شعر دریچه یی می سازد تا ما را نیز همراه با خود به دیدار آنچه می بیند ببَرَد و به راستی که انسان در لحظه لحظه این شعر به حسی عمیق از درک هستی و کمال دست می یابد. حسی همانند حس داغ و لذٌت بخش آفتاب در سرمای گزنده و تیرۀ زمستان.

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایۀ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کنتمام آسمان من
پُر از شهاب می شود

بیخود نیست که شاعر نامدار میهنمان، زنده یاد احمد شاملو از او در مرثیه-اش اینگونه یاد می کند:

به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه دریا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول
در چارچوب شکسته پنجره یی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد
به انتطار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد زد؟
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
متبرک باد نام تو

و ما همچنان
دوره می کنیم
روز را و شب را
و هنوز را
و مهدی اخوان ثالث، دیگر شاعر نامی میهنمان، فقدانش را از دست رفتن همۀ دارایی و دولت و نور می داند:
چه سود امٌا ، دریغ و درد
در این تاریکنای کور بی روزن
در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است
همه دارایی ما،دولت ما،نور ما، چشم و چراغ ما
برفت از دست....



او پری کوچک و غمگین ادبیٌات سرزمین ما بود که در اقیانوس رنج و اندوه زندگی کرد و رنجها و حرفهای دلش را برایمان در قالب شعرهایش در نی لبکی چوبین سرود. با یک بوسه پا به دنیای ما نهاد و با بوسه یی دیگر از میان ما پر کشید امٌا به ما آموخت که باید دیوانه وار دوست بداریم. به ما آموخت که باید پرواز را به خاطر بسپاریم و به ما آموخت که با عصیان خویش، اسارت را بر نتابیم. از تولٌدی دیگر سخن گفت و خود در تولٌدی دیگر شکفت. به آفتاب سلامی دوباره داد و به جویباری که درونش جاری بود. و سرانجام در زمستانی سرد که برف می بارید، از جنس همان برفهای کرکی دوران کودکیش, در خاک سرد و تیره گورستان ظهیرالدٌوله به آرامش ابدی پیوست و به قول خودش:

مگر تمامی این راههای پیچاپیچ
در آن دهان سرد و مکنده
به نقطۀ تلاقی و پایان نمی رسد؟


یادش پیوسته گرامی و روانش شاد باد

بهمن 1358

هیچ نظری موجود نیست: