
و خدا بود و تنهایی و سکوت تنها گاهی می شکست که ملایکه یی بی مبالات بال خویش بر بال دیگری می سایید . نه زمین وجود خارجی داشت و نه زمان معنای خاص. خالق آسمانها و ملایک در تفکٌری سخت فرو رفته بود. گویی ذات بی نیازش، تنهایی و این سکوت دهشتناک را بر نمی تافت. میدانست که بی وجود موجودی عصیانگر و
مرموز که منشا و مبدا نیکی و بدی بود، دستگاه آفرینشش پنداری چیزی کم داشت
شاید از تکرار مکرارات، خاطر خالص و پاکش، آزرده شده بود و به دنبال چیزی بود تا اندکی در آفرینش خویش ایجاد تنوع نماید. فرشتگان بیش از حد خالص و مطیع و سر به راه می نمودند
پیش از این از جنس مرغوبِ آتش، کارگزارانی آفریده بود تا به رتق و فتق امور سرگرم باشند. در وجودشان تنها نیکی بود و از پلیدی و فساد و تباهی، نصیبی نبرده بودند. اوایل از اینکه با خلقتشان اندکی از تنهایی به در آمده بود، راضی و خشنود مینمود. از مصاحبتشان لذت میبرد و از ظرافتی که در ساختارشان به خرج داده بود به خود می بالید
اما چونان کودکی که پس از مدتی اسباب بازی قدیمی را به کناری می نهد و در پی تازه ای دیگر است، برآن بود تا در کارگاه تولیدی آفرینش خود، تحفه ای بپروراند و به بار آرد که تنهایی اش را با وجود او تسکین دهد و هردَم از باغ ساخته و پرداخته، ثمری برگیرد و تازه تر از تازه ای را به تماشا نشیند
و چنین بود که خدا انسان را آفرید. نه به سبک و سیاق آنچه امروز فرشته و ملایکه اش می نامیم. که به سبکی پیچیده و مرکب. موجودی از پست ترین و عالی ترین عناصر موجود. خاک و لجن و روح. و نه از جنس آتش که آفریننده دیگر میلی به تکرار آفرینش از نوع اولیه نداشت
موجودی به غایت جدید. همراه با نیازهای روحی و جسمی که عشق و دوست داشتن در وجودش کمتر از حاجت به تشنگی و گرسنگی نبود. همانگونه که فرصت طلبی و خودخواهی و کینه و حَسَد نیز
و چنین بود که انسان چشم بر صحنه هستی گشود. داستان آفرینشی جدید، تازه آغاز شده بود و به مراحل مهیّج خود نزدیک می شد
بر اساس یک فرمان آنکه از جنس آتش بود و بَری از حس کینه و شقاوت و خودخواهی، باید سر تعظیم در مقابل موجودی فرود می آورد که هم در ترکیب آفرینشش جای سوال بود هم در نوع رفتار و کِرداری که در آینده به نامش ثبت میشد. و من هنوز نمی دانم که با این تفاسیر چرا فقط یکی عَلَم عُصیان برافراشت و تن به فرمانِ اِکرام و تعظیم خلقت نوین ذات مقدسش نداد.؟
و صد البته که این تنها سوال نبود. اگر فرض کنیم که آنکه شیطان می نامیمش و تمامی بدیهایمان را از آغاز آفرینش تا امروز و از امروز تا پایان حکایت انسان، به او نسبت میدهیم، در ابتدا و پیش از آفرینش از مُقربان بارگاه الهی بوده، پس چرا او که حتما مورد اعتماد خاص هم بوده باید سر به طغیان بردارد و اَحسن الخالقین را به سوی تباهترین و عمیقترین دره های نکبت و نیستی سوق دهد؟
و بازهم سوال اینکه، چرا باید از چنین قدرتی برخوردار باشد تا آسانتر از نوشیدن یک جُرعه آب اشرف مخلوقات را تبدیل به موجودی کُند، تُهی از هر آنچه که باید متمایزش نماید از سنگ و چوب و حیوانات؟! راستی این قدرت مخوف و انسان و انسانینت بر باد ده را چه کسی در اختیارش گذاشته بود؟
نمی دانم. اگر اشتباه نکنم این شعر باید از ناصر خسرو باشد، که خود از متعصبان فرقه اسماعیلیه بود. راستی که مرور زمان هرگز شامل بعضی سوالات خاص نخواهد شد
خدایا راست گویم فتنه از تُست
ولی از ترس نتوانم چخیدن
اگر ریگی به کفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن؟
و خدا انسان را آفرید. و شیطان را بر سر راه و بیراهه هایش گماشت تا بر آنچه که از عناصر متضاد پست و عالی بوجود آورده بود محک بزند
تا از تنهایی ازلی اندکی به در آید و از تماشای این مخلوقِ متضادالهویّه، از کثرت خمیازه هایش بکاهد. پس به او آیین عشق ورزیدن و فراتر از آن دوست داشتن را آموخت، تا خود نیز لذّ ت دوست داشتن و دوست داشته شدن را مزمزه کند، که مخلوق اولیه، از این نعمت بی نصیب بود
دیری نپایید که شیطان سرد و گرم چشیده و پخته و کارکشته کار دست آدم و حوای خام داد. می گویند که حوا فریب خورد اما از کجا که آدم هم به همان اندازه و حتی بیشتر در این فریب خوردگی سهیم نبود؟
اما هر چه که بود و نبود، بهترین بهانه برای راندن انسان به تبعید به دست آمده بود. موجودی که جلو شکمش را نمی توانست بگیرد همان بهتر که از مجاورت ذات حق کوچانیده گردد و از ناکجا آبادی به نام زمین، سر در آوَرَد. و بدینسان تبعید، بِدعت نهاده شد تا امروز هر حاکم و حکومتی که از دست مخالف یا خطاکاری به تنگ می آید، خاطی را به ناکجا آبادی بی آب و عَلف رهمنون سازد
و امروز میلیونها سال از آغاز پیدایش زمین و انسان سپری گردیده. در طول اینمدت نمایندگان خیر و شر، روشنایی و تاریکی، زشتی و زیبایی، به لطف عناصر موجود در ساختار بشری و البته به همت آنچه یا آنکه شیطان می نامیمش، دایم در جنگ و ستیز و کشتار و نیستی و نابودی بوده اند
هیچ حیوانی به اندازه اشرف مخلوقات به قتل و غارت و تجاوز و نابودی هم نوع خود مبادرت ننموده است. اینک بر روی کُره ای که تبیعدگاه انسان می نامیمش، آنقدر سلاح های کشتار جمعی انبار گردیده که به خودی خود برای نابودی چندین باره زمین کافی است. قتل و کشتاری که از هابیل آغاز و بی وقفه تا امروز ادامه داشته است. هیچ امیدی هم نیست که روزی کبوتر سفید صلح بر بام بشرٌیت فرود آید
مطالعه تاریخ نشان می دهد که انسان از ابتدای آفرینش محصور در دایره ای دایم به دور خود چرخیده ودر این راستا تنها آلات و ابزار تغییر یافته اند. یک دور تسلسل ظاهرا پایان ناپذیر
تکرار مکررات برای تبعیدیان زمین سخت و ملالت آور گردیده. از آسمانها چه خبر؟ آیا خالق هستی در پی آفرینش تازه ای از نوع و جنس دیگر است.؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر